امروز دیر از خواب بلند شدم و نرسیدم برم کتابخونه.
دیروز بهم زنگ زده و از برنامه درسی و کاراش که خوب میره جلو میگه. کاری ندارم بهش دیگه. واقعا کاری به هیچکسی ندارم. نمیخوام اصلا باهاشون در ارتباط باشم حتی. امروز میخوام تنهایی برم بیرون. برم شهرکتاب، برگشتنی هم برم کافه‌ی سر خیابون. کافه نیست ینی. قهوه حاضری میده دستت، اینجوریه. خیلی دوست دارم برم، هرجوریم فکر کردم دیدم نمیخوام با کسی برم، ولی یه زنگ به پ زدم که گوشیش خاموش بود، دیگه منم ول کردم. 
از صبح نشستم و دفتربرنامه‌ای که میخواستمو درست کردمش، سیوش کنم ببرمش پرینت و این داستانا.
ازین به بعد میخوام سامانه منزوی باشم. نه نیرویی بذارم بهم وارد بشه نه نیرویی وارد کنم، اگه درست گفته باشم:دی
جدا ازین حرفا، واقعا حرصم میگیره که کسی بتونه روی من تاثیر بذاره و خوشم نمیاد و نمیخوام. پس خودمو زجرکش نمیکنم. نمیذارم کسی بهم نیرویی وارد کنه با حرفا و قضاوتا و حتییی نگاهشون. واقعا گوربابای حرف و تصور و قضاوت مردم. من اگر بمیرم هیچکدوم این آدما ناراحت نمیشن، پس من چرا خودمو اذیتشون کنم؟ (نفس عمیق)
هدف بعدیمم کم کردن مدت زمان خوابمه. کمتر میخوام بخوابم. ینی یکی هست که کلا ده‌ساعت در هفته میخوابه. اگه اون میتونه پس چرا من نتونم؟ اگه بتونم روزی سیزده ساعت بخونم توی تابستون، واقعا خیلی خوب میشه و ته تهش یه لبخند گنده از طرف سامانه دارم:))))
این روزا خوشحالم، سرحال تر از قبل میخوام درس بخونم و مهمتر از همه، واسه خود خود خودم میخوام درس بخونم!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها