امروز رفتم کتابخونهٔ نزدیک مدرسه‌مون. ساعت پنج و نیم رسیدم و رفتم گوشه‌ترین جای کتابخونه، ست گزیدم و نشستم و خوندم. 
خوب بود،دوستش داشتم. و دارم فکر می‌کنم که من احتمالاً بعد از کنکورمم نمی‌تونم اعتیادم به کتابخونه رفتن رو کنار بذارم. 
اگه بعداً تونستم خونه مجردی بگیرم، احتمالاً یه‌جایی میشه مثل کتابخونه:دی
اصلاً و ابداً تلویزیون نخواهم داشت و به‌جاش دور تا دور خونه‌م رو قفسه‌های کتاب می‌ذارم و به‌مرور (باتوجه به قیمت فوق وحشتناک کتابا:||) پر می‌کنمش. 
بعد، برعکس همه، احتمالاً خیلی خیلی کم، مهمونی بگیرمواقعاً آرامش کتابخونه رو توی خونه‌م میارم کپی پیست میکنم قشنگ. هعی
دستهٔ عینکم شکستههمه‌جا رو تار می‌بینم تا درست بشه فعلاً.و دارم فکر می‌کنم که اگر سردردش نبود، دنیایی که تار باشه بهتره. نیست؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها