خوبه که میرم کتابخونه و رو به دیوارترین صندلی کتابخونه، می‌شینم و درس می‌خونم و به چیزی فکر نمی‌کنم. امروز که کتابخونه، زودتر تعطیل می‌شد و منم زودتر اومدم خونه، کاری کردم که به‌شدت پشیمونم کرد و قبلش هم می‌دونستم باید انجامش بدم. دیر یا زود داره ولی سوخت و سوز نداره. به‌هرحال انجامش دادم و شرش کم:)
یکی هم از سر جلسهٔ کنکور برگشته بود کتابخونه و هرکسی درک نکنه که چرا یه‌نفر بعد از کنکورش دوباره برمی‌گرده کتابخونه، من درکش می‌کنم. کتابخونه، اون مکان دوست‌داشتنی‌ایه که با هیچ‌جا و هیچ‌کسی حاضر نیستم عوضش کنم و از کل دنیا، همون میزِ گوشهٔ دیوارمو می‌خوام که بشینم پشتش و خیالم راحت باشه که خواستنم، فقط حرف نیست. گوربابای هرکسی که ناراحتم میکنه، از عمد و غیرعمدمن یه‌میز دارم که اونجا فقط خودمم و خودم. وابستگی‌ای که به کتابخونه رفتن دارم رو به هیچ‌چیز و هیچ‌کسی ندارم. بگذریم. دختره تعریف می‌کرد و خوشحال بود که کنکورش رو خوب داده و می‌گفت مباحثی که خونده‌بودی رو می‌تونستی بزنی و این، خوب بود. کاش رتبه‌ش خوب بشه و مکانیک رو که می‌خواست، بیاره. انقدر مهربون و آروم جواب سوالای بقیه رو داد و تجربیا رو به زیست خوندن دعوت کرد و لبخند بود:))
کاش می‌شد که امسال غیرحضوری بخونم


و امروزی که می‌خوام به هرصورتی، ربطش بدم به خیر و نیک بودن. هشتِ دوست‌داشتنیم، که تا الان مونده.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها