1. هنوز ناراحتم که وبلاگ قبلیم رو زدم تعطیلش کردم و جایی که چندسال خاطره می‌نوشتم رو بستم. کاش آدما دست بردارن از قضاوتای بی‌مورد و کاش دست بردارن از اینکه اون موضوع رو بی‌اهمیت جلوه بدن. ینی من مجبور شدم به‌خاطر قضاوتا و حرفا وبلاگمو ببندم و عمیقاً احساس ناامنی می‌کنم. نوشته‌های من توی وبلاگ، از عمیق‌ترین فکرام که معمولاً هم توی واقعیت به کسی نمیگم هستن. شاید نهایتاً به یک‌نفر می‌گفتم. و بعد از اون اتفاق، دیگه مطلقاً به کسی نمیگم. حس قضاوت شدنِ فکرای تهِ تهِ تهِ ذهنم، انقدر تلخ و بی‌مزه هست که اینجا رو به بازدید صفر رسوندم و حتی از لیست به‌روزشده‌ها و. هم حذفش کردم و نمی‌خوام دیگه هیچکسی اینجا رو پیدا کنه، چون هیچی از هیچکس بعید نیست. به معنی واقعی کلمه! ولی بعد از گذشتنِ این‌مدت و نوشتن بدون خودسانسوری توی این وبلاگ، که اسمش رو با یه‌لبخند عمیق و از ته دل انتخاب کردم، حالم بهتره و خوشحال‌ترم. راضی‌ام که اینجا رو ساختم و آدرسشو به کسی ندادم. وبلاگِ دوست‌داشتنیم. دیگه نمی‌خوام مثل دفعهٔ قبل، مجبور بشم خاطرات چندسال رو ندید بگیرم و بگذرم.
2. امشب از املتای زیرج می‌نویسم. از سیتی می‌نویسم. از ایرج می‌نویسم. از سر در پزشکی می‌نویسم. امشب حس کردم به خودم، همچین خوشحالی‌ای رو بدهکارم و به‌قول یکیبا یه‌سال وقت، بیست-سی تا زهرمار رو میشه درست کرد» و من اگر وضعیتم از زهرمارم بدتر باشه، درستش می‌کنم. چون اونجا، یه‌املت منتظرمه که شیرینی قبولیمه و باید بدمش و یه‌ظرف قارچ و آبلیمو هم باید بدم به یکی‌دیگه! به‌خاطر اینا، باید برم اونجا و باید قبول بشم. کسی دلش به وضعیتم نمی‌سوزه و فقط خودمم و خودم! دبیرزیستمون به مشاورمون گفته پنج‌نفر پزشکی دانشگاه تهران میده کلاسمون و آویور؟ پایه‌ای که پنج‌تا رو بکنیم شیش‌تا؟ هرچی نباشه عددای زوج، بهتر از عددای فردن:))من بیخودی نمی‌نویسم پزشکی تهران که بعداً اینجا رو بخونم و حسرتشو بخورم! وقتی می‌نویسم پزشکی تهران، ینی یه‌املت، از همین‌حالا می‌گیرم که بعداً عکسشو بذارم اینجا. ینی قراره برم جلوی اون پله‌ها، وایسم و تکیه بدم به درختای جلوی سردر پزشکی و صدای بلبلا و نمِ چمن بخوره بهم. ینی پزشکی میخوام و تمام!
3. فردا دارم گوشیم رو میذارم توی کمدم و احتمالاً هفته‌ای یک‌ساعت برم سرش و بله! من تا این‌حد پای تصمیمم می‌مونم و نمی‌ذارم نتایج انتخاب رشته، هلم بده و بیفتم روی زمین. می‌خوام بیشترین تلاشمو بکنم. بیشترینی که میدونم چرا باید بیشترین باشه.
4. قسم به قدرت باور که غلبه میکنه! با دستای خالی ولی قلب پر امید و مغز پر از آرزو و رویا که قراره به واقعیت تبدیل بشه، اینا رو می‌نویسم و منتظر روزیم که بنویسم: خسته، از کشیک اومدم و.»

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها