بعد از هر اتفاقی که می‌افتاد و به‌نحوی ناراحت/عصبانی/غمگین/. می‌شدم، چهارتا راه‌حل داشتم که هرکدومشون تو یه‌موقعیت خاص خودشون جواب می‌دادن. جدا جدا و تک تک هرکدومشون انقدر کارآمد بودن که بعدش حالم بهتر می‌شد. 
صبح زود بیدار شدن
چایی یا شیرکاکائو خوردن
قدم زدن
درس خوندن*
امروز از صبح، تک تک اینارو امتحان کردم. از پنج صبحی که اتاقمو با قدمام متر میکردم بگیر تا دوتا لیوان پشت هم چایی خوردن و برای اولین‌بار توی زندگیم حالم بهتر نشد که نشد. چی بود که راه‌حلای یه‌مدتِ طولانی روم جواب نمیدهچی بود که همش توی ذهنم دارم باهاش حرف میزنم و دعوا میکنم و هنوز آروم نشدمهنوز حالم بهتر نشدههنوز نمیتونم بگم حسم چیه؟ ناراحتم؟ چیم؟ 
دارم کم کم یاد می‌گیرم که دور خودم یه‌پیله بپیچمدارم یاد می‌گیرم که نباید اعتماد کنمدارم یاد می‌گیرم که به آدماام یاد بدم که وقتی بد باهام تا می‌کنن، دست خودم نیست ولی من نمیتونم باهاشون مثل قبل تا کنمتا یه‌جایی توان و تحملشو دارم از یه‌جایی به بعد دیگه نهاز آدمای زندگیم نه میخوام خبری بشنوم و نه میخوام از من بهشون خبری برسه. اگر توی دوره‌ای منو نخواستن و ازم متنفر بودن، میخوام که دیگه منو نخوان. تحمل اینکه ببینم آدمایی که برام مهم بودن، الان فکر می‌کنن که براشون کمم و ارزشی ندارم و اینکه اونا برام اینهمه ارزش داشتن رو نخواستن، سخته. من کم آوردم و دارم با خودم بد تا میکنم. الان وقت کم آوردن نیست. دوسال پیش دستمو گذاشتم روی زانوم و شکسته‌هام رو جمع کردم توی دستم و جوری گذاشتم رفتم که کسی پیدام نکنه. جوری بریدم که خودمم مونده‌بودمالان نمی‌تونم این‌کارو بکنم ولی این موندنِ الانم، دست‌کمی از رفتن دوسال پیشم نداره. من آدمِ صبرکردنم. آدمِ موندن و ادامه‌دادنم. تا کارد به استخونم نرسه، محاله حرف بزنمالانم حرف نمیزنم ولی نمیدونم تا کِی میتونم به خودخوریام ادامه بدم. تا کِی حرف نزنمتا کِی منفجر نشم. حیف شد ولی هممم حقیقت تلخ بوده و هست. باید که به هرحال باهاش کنار بیام؟
*این‌قسمتو نوشتم که یادم بمونه، قبلاً چجوری حالم بهتر میشد درواقع!
پ.ن: بهش بگید رفتم.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها