چهارِ صبح



برای من همیشه شروع کردن هرکاری سخت بوده، ولی از اون سخت‌تر تموم کردنش بوده. امروز کاری رو تموم کردم که واقعاً دوست داشتم که ادامه بدمش ولی نشد و این نشدن، هفتاد درصدش تقصیر خودمه! نمیدونم از تموم کردنش چه حسی داشتمعصبانیت، ناراحتی؟ ولی نمیخوام کاری رو که قبلاً انجام دادم رو دوباره انجام بدم. خیلی نبایدای دیگه هم هست که امروز برای خودم گذاشتم. خیلی مرزای بیشتری برای خودم گذاشتم و راضیم. از منی که شروع کردم به زندگی کردن و از منی که با یه‌اتفاق، زانوی غم بغل نگرفتم و دارم سعی میکنم که کنار بیام، راضیم. بعضی‌وقتا، بعضی آدما رو باید کنار گذاشتخوشحال نیستم از کنار گذاشتن جایی که سالها بهش دل بسته‌بودم. دلگیرم و این دلگیریم پاک نمیشه.
یه‌لیوان هات‌چاکلت گذاشتم کنار دستم و فکر می‌کنم و آخر این فکرکردن،‌ به کنارگذاشتن ختم میشه. به کناراومدن ختم میشه. به لبخندِ راضیم ختم میشه. هرچند این سوسول‌بازیای هات‌چاکلت به درد من نمیخوره و بدون چایی‌جآنم، چرخ فکرکردنم کامل نمیشه،‌ ولی موقتاً جوابگوئه:)

یه‌بار میگم چقدر خوبه که دورم انقدر خلوته و کسی رو ندارم و معمولاً نه کسی بهم تکست داده نه زنگ زده. میگم واقعاً حال و حوصله آدما رو ندارم و اینا.
یه‌بارم میگم چیکار کردم مگه که دورم انقدر خلوته و انقدر کسی رو ندارم که فردای تموم‌شدن امتحانام دارم راهی کتابخونه میشم چون کسی نیست که باهاش برم تا سر کوچه حتی.
یه‌بارم میگم مگه باید کسی باشه که برم بیرون؟
یه‌بارم میگم اگه ماشین داشتم، تنهایی رفتن و تنهایی رانندگی کردن خیلیم خوب بود و آخیش! کسی زیاد دورم نیست و دورم خلوته:|
یه‌بارم میگم سیب‌زمینی خوردن، تنهایی حال نمیده.
خلاصه که، سلامتی همهٔ خوددرگیرا رو خواستارم. 
پ.ن: بله! فردا از هشت صبح میرم کتابخونه و حقمه که دورم انقدر خلوته. خودمم حوصلهٔ خودمو ندارم. حالاام یه‌وبلاگی ساختم که از کل جهان قایمش کردم حتی از لیست به‌روزرسانی و دارم غرغر میکنم. خوبی وبلاگ اینه که بهت نمیگه دیگه غر نزن، خسته شدم. هممم:))) از خوش‌شانسیای زندگیم همین که وبلاگنویسی رو شروع کردم:))))

بعد از هر اتفاقی که می‌افتاد و به‌نحوی ناراحت/عصبانی/غمگین/. می‌شدم، چهارتا راه‌حل داشتم که هرکدومشون تو یه‌موقعیت خاص خودشون جواب می‌دادن. جدا جدا و تک تک هرکدومشون انقدر کارآمد بودن که بعدش حالم بهتر می‌شد. 
صبح زود بیدار شدن
چایی یا شیرکاکائو خوردن
قدم زدن
درس خوندن*
امروز از صبح، تک تک اینارو امتحان کردم. از پنج صبحی که اتاقمو با قدمام متر میکردم بگیر تا دوتا لیوان پشت هم چایی خوردن و برای اولین‌بار توی زندگیم حالم بهتر نشد که نشد. چی بود که راه‌حلای یه‌مدتِ طولانی روم جواب نمیدهچی بود که همش توی ذهنم دارم باهاش حرف میزنم و دعوا میکنم و هنوز آروم نشدمهنوز حالم بهتر نشدههنوز نمیتونم بگم حسم چیه؟ ناراحتم؟ چیم؟ 
دارم کم کم یاد می‌گیرم که دور خودم یه‌پیله بپیچمدارم یاد می‌گیرم که نباید اعتماد کنمدارم یاد می‌گیرم که به آدماام یاد بدم که وقتی بد باهام تا می‌کنن، دست خودم نیست ولی من نمیتونم باهاشون مثل قبل تا کنمتا یه‌جایی توان و تحملشو دارم از یه‌جایی به بعد دیگه نهاز آدمای زندگیم نه میخوام خبری بشنوم و نه میخوام از من بهشون خبری برسه. اگر توی دوره‌ای منو نخواستن و ازم متنفر بودن، میخوام که دیگه منو نخوان. تحمل اینکه ببینم آدمایی که برام مهم بودن، الان فکر می‌کنن که براشون کمم و ارزشی ندارم و اینکه اونا برام اینهمه ارزش داشتن رو نخواستن، سخته. من کم آوردم و دارم با خودم بد تا میکنم. الان وقت کم آوردن نیست. دوسال پیش دستمو گذاشتم روی زانوم و شکسته‌هام رو جمع کردم توی دستم و جوری گذاشتم رفتم که کسی پیدام نکنه. جوری بریدم که خودمم مونده‌بودمالان نمی‌تونم این‌کارو بکنم ولی این موندنِ الانم، دست‌کمی از رفتن دوسال پیشم نداره. من آدمِ صبرکردنم. آدمِ موندن و ادامه‌دادنم. تا کارد به استخونم نرسه، محاله حرف بزنمالانم حرف نمیزنم ولی نمیدونم تا کِی میتونم به خودخوریام ادامه بدم. تا کِی حرف نزنمتا کِی منفجر نشم. حیف شد ولی هممم حقیقت تلخ بوده و هست. باید که به هرحال باهاش کنار بیام؟
*این‌قسمتو نوشتم که یادم بمونه، قبلاً چجوری حالم بهتر میشد درواقع!
پ.ن: بهش بگید رفتم.

دیروز که رفته بودم اونجا که دوستامو ببینم و وقتیکه دیدمشون و چنننندبار سفت سفت بغلم کردن، تازه یادم اومد سفت بغل کردن ینی چی؟ دوست داشتن ینی چی؟ رفیق بودن ینی چی؟ وقتی با یه‌لبخند خیره بهم نگاه کردن و حس خوشحالی رو از توی چشماشون خوندم، خوشحال شدم. دیدم که توی راهنمایی، با چشمای باز دوستامو انتخاب کردم. انقدری چشمام باز بوده که وقتی دیدنم اینهمه خوشحال شدن. انقدری چشمام باز بوده که فکم درد گرفت از محکم بغل کردنم و احتمالاً فک اوناام درد گرفت ولی حس خوبش توی تک تک سلولامه هنوز
خیلی وقت بود که ندیده‌بودمشونخیلی وقت بود که جاشون خالی بود.

خب، توپستای قبلیمم گفتم. می‌خوام از این به بعد، یه‌سری قانون‌های سفت و سخت‌تر و محکم‌تری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یه‌جایی آدمو ول می‌کنن و من اینو بارها دیدم. پس مدیونم به خودم و برای کسی که هیچ‌وقت خسته نشد از ادامه دادن، میخوام قانون بذارم که کمتر با مخ بره تو دیوار.
قانون ۵/۵:
چیزی که در پنج‌سال آینده‌ت تاثیری نداره، ارزش پنج‌دقیقه ناراحتی رو هم نداره حتی!

با کسی که دعوام شده‌بود حرفامو زدم، بهشم نتیجهٔ کارشو نشون دادم. نه کامل؛ ولی نشون دادم. الان یه‌اپسیلون سبک‌ترم. ولی اون نتیجه‌ای که به‌وجود اومده که از بین نمیره. همین‌ فکر ناراحتم میکنه ولی خبزندگی، هنرِ کنار اومدنه، مگه نه؟!

کتابخونه نیست که، کلید اسراره:)))))
 اینموقعا چون فصل امتحاناس خیلی سخت جا گیر میاد. دوتا خانوم، سرگردان و منتظر جا بودن، صداشون کردم گفتم من یکم وسایلمو می‌برم اونور، شما صندلی بذارین بیاین اینجا. حالا نه اینکه خیلی فرشتهٔ مهربونی باشما، چون خودمم خیلی‌وقتا سرگردون بودم و منتظر جا و به‌زور جا گیرم اومده، دلم نیومد اونا اینجوری منتظر و آواره بمونن. یاد خودم افتاده‌بودم. 
بعد از نشستن اون خانومه، کمتر از سه‌دیقه یه میزتکی خالی شد:))))
اگه کلیداسرار نیست پس چیه؟:)))
برم سر درسم:دی

هرکی خربزه می‌خوره، پای لرزشم می‌شینه. فقط یه‌احمق میتونه فکر کنه مه با نشستن و خوردن و خوابیدن و درس نخوندن، میتونه رتبهٔ خوب بیاره و زندگی درست درمون داشته باشه و چیزی که یه‌عمر آرزوشو داشته، به‌دست بیاره!
بدترین ویژگی‌ای که یه آدم میتونه داشته باشه دودل بودنه. آدم دودل، از یه‌جایی به بعد دیگه نمی‌فهمه که دودله. دودل بودن براش عادت میشه و دیگه کاریش نداره حقیقتاً. میخوام واسه اولین‌بار تو زندگیم قاطع باشم. میخوام خودِ آینده‌م ناراحت نباشه ازم. عمدهٔ ناراحتی من از خودم، اینه که به حرف بقیه خیلی اهمیت میدم. برای قبل از اینکه حرفی بزنن، نگرانم. نگرانی بیخودی و چرتی که باید ترکش کنم و خودمم بیشتر از هرکسی میدونم چقدر برام بده.
آدما عادتشونه که مسخره کنن. اگر رفتار عاقلانه داشته باشی و مثل اکثر خانمای ایرانی، تا یه‌سنی دختر خوبِ خونه باشی و آقتاب مهتاب ندیده و بعدشم ازدواج سنتی و بچه و این داستانا و قید آرزوهاتو بزنی، یا از خونه فرار کنی و پناهندگی بگیری و بری ماهواره و ضد همه‌چی حرف بزنی، بازم حرف در میارن. 
همه‌چیز اونجوری که من فکر می‌کنم، مهم نیستن. ینی دقیقاً یکشنبه امتحان فیزیکی که با جون کندن تونسته بودم نوزده بگیرم رو به‌دلیل نداشتن کاغذ برای روشن کردن زغال، زیرش فندک گرفتم و واقعاً چی توی این دنیا ارزشش نسبت به زمان، عوض نمیشه؟ 
اعتماد و باور.
بگذریم. میخواستم اینجا بنویسم. میخواستم بنویسم که چندسال دیگه بیام و اینجا رو بخونم. بخونم و ببینم که به آرزوهام رسیدم. 
از دودل بودن بدم اومده. میخوام قاطع باشم. از حرف مردم نمی‌خوام بترسم. بذار بگن طرف توی کاخ رویایی و صورتی و بچگونه‌ش زندگی میکنه. وچی از من کم میشه؟
بذار بگن. اگه تا سی‌سالگیم بهش رسیدم، خب چه اشکالی داره؟ بذار بگن:))
میخوام اینجا پزشکی قبول بشم و طرحمو برم و مدرکمو بگیرم. تخصص رو برم خارج از کشور، یه‌جای خوبی مثل کانادا یا کره‌جنوبی. یه‌جایی که پیشرفته‌تر باشه و سریعتر باشه همه‌چی.
از کیفیت زندگی‌ای که میتونم توی ایران داشته باشم، راضی نیستم. از ایران رفتن سخته و مشکلای خودشو داره ولی امروز واقعاً حس کردم که میخوام جراح بشم. میخوام جراح مغز و اعصاب بشم.
باید خیلی چیزا رو تغییر بدم و همم، تغییر برای من سخت بود. بود. آره قبلاً تغییرکردنم برام سخت بود. ولی دیگه نیست.
میخوام جراح مغزواعصاب بشم و اگر بعد از مدتها خواستم برگردم ایران، سرمو بتونم بالا بگیرم. 
بالاگرفتن سرم، نتیجهٔ پایین انداختنای متداوم و متوالی سرم، خواهد بود. راهِ تغییر، سخته و من میخوام بالاخره این پوستهٔ دودل و بهانه‌گیر و احمق و سادهٔ ۱۷ ساله رو بشم.
بیست و هشت خرداد نود و هشت

خب، توپستای قبلیمم گفتم. می‌خوام از این به بعد، یه‌سری قانون‌های سفت و سخت‌تر و محکم‌تری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یه‌جایی آدمو ول می‌کنن و من اینو بارها دیدم. پس مدیونم به خودم و برای کسی که هیچ‌وقت خسته نشد از ادامه دادن، میخوام قانون بذارم که کمتر با مخ بره تو دیوار.

.

فقط در صورتی میتونم واسه خودم زندگی کنم که رو تخت بیمارستان با یه بیماری، مثل سرطان معده بیدار بشم و تمام آدمای منفور زندگیمو همونجا ببینم و دورو بودنشون رو بکوبم تو صورتشون و تمام حرفامو بگم بهشون و هممم حتی تصورشم بهم حس خالی شدن و سبک بودن رو میده
بعد برم فرم اهدای عضو امضا کنم و برای یه‌روز فرصت بخوام و اون یه‌روز رو فقط راه برم و کارایی که میخوام رو انجام بدم. مسخره‌س. واسه زندگی کردن، اول باید مجوز مرگمو امضا بزنم. 
باید یه فهرست از کارایی که میشه با یه‌روز فرصت انجام داد و باید قبل از مرگم انجامشون بدم بنویسم. ولی نه، اون یه‌روز، برنامه‌ای نمیخواد. کاراییو میکنم که توی اون‌لحظه میخوام انجامشون بدم و خوشحالم میکنن. شاید برم جلوی مدرسه‌مون پیتزا و سیب‌زمینی بخورم، شایدم اون‌روز بخوام فقط آدامس بجوام. ولی کاریو میکنم که میخوام انجامش بدمهممم روز معرکه‌ایه قطعاً.
پسر! قدرت خیال‌پردازی رو نباید دست کم گرفت. چه فیلم‌سینمایی‌ای ساختم:))

.

بعضی‌وقتا یه‌آدمایی حالتو می‌پرسن و از دیگران سراغتو می‌گیرن که دهنت باز می‌مونه که عههههه این منو یادش بوده، کاش بیشتر سراغشو می‌گرفتمبعد یه‌آدمایی سراغتو نمی‌گیرن که دهنت بیشتر باز می‌مونه که عههههه این که من، اونهمه پشتش وایسادم و هواشو داشتم اصلاً براش مهم نبوده که من رفتم. اصلاً براش مهم نیست که کجام و چیکار می‌کنم و اصلاً یه‌جوری که.ولش کن.
لعنت به من و انتخابایی که هیچ‌جوری نمیشه درستشون کرد و ازشون رد شد؛ باید موند و تاوان پس داد. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. 
خوبه که یه‌دوست دارم حداقل. از خوش‌شانسیای زندگیم اینه که یه‌آدم قابل اعتماد دارم و همین برام کافیه. خدایا؟ شکر.

صبح بلند شدم و کیف و کتاب به دست، نسکافه و آب جوشمو آماده کردم و اومدم کتابخونه. بدم میاد از صدای ریختن آب جوش توی لیوان، برا همینم اومدم توی نمازخونه که اینکارو کنم، بعد خود بستهٔ نسکافه رو جا گذاشتم توی سالن. هیچی دیگه، منم و یه‌لیوان آب جوش توی نمازخونه.


بعد تاکید دارم که من اصلاً آدم گیجی نیستم:||
+ بازم میزتکی گیرم نیومد:| 

باید خوشحال باشم که هرکاریم بخوام بکنم، هیچکسی رو ندارم؟ مگه من نبودم که میگفتم تنهایی حالم بهتره و خوشحالترم؟ اگه ر. این وضعیتمو ببینه، چی میگه؟ آخرین باری که منو دید برمیگرده به ۷-۸ سال پیش. نمیگه یه آدم دیگه با اسم من داره زندگی میکنه؟:) هر آدمی که گذاشته دیگرون روش برچسب درونگرا بودن رو بزنن، از اول اولش اینجوری نبوده. منم دوره‌هایی که کلی دوست داشتم و باهاشون بیرونم میرفتم داشتم. دوره‌هایی که با کل کلاس دوست بودم رو داشتم و هرچی جلوتر رفتم تنهاتر شدم، چون دیدم چقدر راحت میشه قید رفاقت رو زد، با چشمای خودم دیدم که چجوری میشه ول کرد و رفت.
تنها بودنِ الانم، خواستهٔ منِ دیروزمه که یه‌جایی از زمان، نشست و پیش خودش گفت بذار ازت محافظت کنم. همون موقعا دورِ خودم سیم خاردار کشیدم که پشتم گفتن اصن خصوصیت خوبی نداره که جلوم گفتن تو اصن دوستات معلوم نیس کجای زندگیتن. حرف شنیدم و با هرحرفی که از کسایی که خودشونو دوستم میدونستن شنیدم، از انتخابم مطمئن‌تر شدم.

اگر آدما رو به دودستهٔ خوب و بد تقسیم کنین و اونارو از هم جدا نگه‌دارین و توی دوتا شهر یا حتی کشور متفاوت بذارینشون، بعد از یه‌مدت حتماً می‌بینید که آدمای بد، اونقدراام که فکر می‌کنین و قضاوتشون می‌کنین بد نیستناونا قبلاً کاراییو کردن که روشون برچسب بد بودن خورده، درست! ولی به‌خاطر آدمای بدِ دیگه‌ای که دارن باهاشون زندگی می‌کنن از خودشون میگذرن بعضی وقتا!
ینی میگم آدمای بد هم، اگر کسی باشه که دوستش داشته‌باشن، حاضرن به‌خاطر اون آدم که براشون مهمه -حتی اگه آدم خوبی نباشه- بگذرن! آدمای بد وقتی باهم بیفتن، صفتای خوبی پیدا میکنن. این، داستانِ زندگیه دقیقاً. اگه فکرمی‌کنین آدمی رو توی زندگیتون دارین که می‌تونین اسمشو بذارین، آدم بد و قضاوتش کنین، قبل از قضاوت اون آدم، یه نگاه به کارا و رفتارای خودتون بندارین، یه نگاه به گذشتهٔ اون آدم بندازینراحت برچسب نزنینراحت قضاوت نکنین!!! 
بریدنِ رشتهٔ اتصالم به باقی آدما، کاری بود که سعی کردم تو این چندسال انجام بدم و الان نشستم روی صندلیم و دارم فکر میکنم اینکه کسی بهم پی‌امی نمیده و خبری ازم نمی‌گیره خوبه یا بد؟! دنبال مقصر نمی‌گردم و میدونم که خودم خواستم که اصطلاحاً از آدما دور بمونم، و تنهایی بیرون رفتنم خیلی خوبه ولی همممم بدم نمیومد که یکی باشه که فقط باشه.(آی فشار دادن لب‌ها و بالا انداختن شانه)

رفتم دوتا دفترچه و یه‌تخته شاسی و سه‌تا خودکار گرفتم، شد ۶۷ تومن!
سه تا بیسکوییت و یه‌بادوم‌زمینی و یه‌بسته نسکافه گرفتم، شد ۳۴ تومن!
تو راه برگشت میخواستم بستنی بگیرم، از بس تو فکر بودم که چی گرفتم مگه که اینهمه شده، راه خونه رو اومدم یه‌راست! اشتهام کور شد واقعاً. 
تو فکر اینم که همه میگن پول همه چیز نیست و خوشبختی نمیاره ولی بیاین روراست باشیم و اینا رو بریزیم دور! جامدادیم زیپش خراب شده و بسته نمیشه، رفتم قیمت جامدادیا رو دیدم، ارزون‌ترینش ۶۰ تومن بود. چه خبره آخه؟ 
چرا ارزون‌ترین جامدادی باید ۶۰ تومن باشه آخه؟ دقیقاً پول خوشبختی نمیاره ولی یکی میگفت من ترجیح میدم توی لامبورگینی‌م بشینم و به بدبختیام فکر کنم تااینکه با شادی و خوشحالی، گرسنگی بکشم!
دوست داشتم توی تهران، بمونم و زندگی کنم. تهرانو واقعاً دوست داشتم. ولی منصفانه بخوایم فکر کنیم، نمیشه توی تهران دووم آورد. با حقوقای کم الان  خرجای خیلی خیلی زیاد که واقعاً هرچقدر این لیست خریدو بالا پایین میکنم و جمع میزنم می‌بینم انگار قیمتا همینه، نمیشه دووم آورد.
بی‌صبرانه روزشماری می‌کنم واسه رفتن و نجات دادن خودم. احساسی بخوام فکرکنم توی تهران می‌مونم ولی ظلمه به خودم! اینجا رو دوست دارمحداقلش کسی به چشم خارجی نگام نمی‌کنه و از جنس این مردمم. ولی واقعیت اینه که دووم آوردن توی این شهر سخته. امروزی که رفتم بیرون و بیشتر و با چشم خودم قیمتا رو دیدم انگار یکی بهم تشر زد که می‌بینی؟ 
الان و توی ۱۷ سالگی اینهمه تعجب نکردم که بعدا و توی ۲۷ سالگیم هم اینهمه تعجب کنم! آدم یه اشتباهو دوبار تکرار نمیکنه. 
انگار یکی محکم زده تو گوشم که حواستو جمع کن و دقت کن و وضعیتو ببین. موندن، ینی تسلیم شدن! موندن، ینی کنار اومدن! و کنار اومدن کار من نیست. من چیزی رو که اذیتم بکنه، تبدیل میکنم به چیزی که ازش خوشم بیاد! ولی احمقانه‌س اگه بخوام با مشت‌های گره‌کرده سعی کنم یه‌تنه عوض کنم! نمیشه! من باید به خودم فرصت تجربهٔ یه‌زندگی متفاوت‌تر رو بدم، وگرنه از یه‌جلبک کمترم!
آخه ۶۷ تومنننن؟ پوووف

امروز دیر از خواب بلند شدم و نرسیدم برم کتابخونه.
دیروز بهم زنگ زده و از برنامه درسی و کاراش که خوب میره جلو میگه. کاری ندارم بهش دیگه. واقعا کاری به هیچکسی ندارم. نمیخوام اصلا باهاشون در ارتباط باشم حتی. امروز میخوام تنهایی برم بیرون. برم شهرکتاب، برگشتنی هم برم کافه‌ی سر خیابون. کافه نیست ینی. قهوه حاضری میده دستت، اینجوریه. خیلی دوست دارم برم، هرجوریم فکر کردم دیدم نمیخوام با کسی برم، ولی یه زنگ به پ زدم که گوشیش خاموش بود، دیگه منم ول کردم. 
از صبح نشستم و دفتربرنامه‌ای که میخواستمو درست کردمش، سیوش کنم ببرمش پرینت و این داستانا.
ازین به بعد میخوام سامانه منزوی باشم. نه نیرویی بذارم بهم وارد بشه نه نیرویی وارد کنم، اگه درست گفته باشم:دی
جدا ازین حرفا، واقعا حرصم میگیره که کسی بتونه روی من تاثیر بذاره و خوشم نمیاد و نمیخوام. پس خودمو زجرکش نمیکنم. نمیذارم کسی بهم نیرویی وارد کنه با حرفا و قضاوتا و حتییی نگاهشون. واقعا گوربابای حرف و تصور و قضاوت مردم. من اگر بمیرم هیچکدوم این آدما ناراحت نمیشن، پس من چرا خودمو اذیتشون کنم؟ (نفس عمیق)
هدف بعدیمم کم کردن مدت زمان خوابمه. کمتر میخوام بخوابم. ینی یکی هست که کلا ده‌ساعت در هفته میخوابه. اگه اون میتونه پس چرا من نتونم؟ اگه بتونم روزی سیزده ساعت بخونم توی تابستون، واقعا خیلی خوب میشه و ته تهش یه لبخند گنده از طرف سامانه دارم:))))
این روزا خوشحالم، سرحال تر از قبل میخوام درس بخونم و مهمتر از همه، واسه خود خود خودم میخوام درس بخونم!

بعضی چیزا رو میشه بعدا هم بدست آورد. میشه از یه‌راه دیگه هم بدست آوردش، فقط از یه‌راه و یه‌مسیر نیست. ولی آویور، حواست پرت نشه‌ها! یه‌سال و چندماه دیگه، نیاد که بگی امسال زدم به جاده خاکی و منتظر سال بعد باشی‌ ها! من میدونم. توام میدونی که چیزی که میخوای یه‌راه و یه‌مسیر داره. پنج رو بکنش شیش! از هر راهی که میخوای باید به اون یه‌مسیر برسونی خودتو. نذاری واسه چیزای الکی، املتت چشم به راه و منتظر بمونه ها! املت و روپوش و استتسکوپ، صبور نیستنا. رو هوا میزننشونا. دارم باهات اتمام حجت میکنم که واسه خودت بشینی پای درس و سخت بگیری به خودت. که یه‌سال نون و تره بخور که بعدش نون و کره‌ی علاقه‌ت رو بخوری. نه حتی نون و کره‌ای که خودت به‌دست نیاوردی. نون و کره‌ای که خودت واسش تلاش کردی رو بخوری. همچین منظره‌ای، تلاش نمی‌طلبه؟


1. هنوز ناراحتم که وبلاگ قبلیم رو زدم تعطیلش کردم و جایی که چندسال خاطره می‌نوشتم رو بستم. کاش آدما دست بردارن از قضاوتای بی‌مورد و کاش دست بردارن از اینکه اون موضوع رو بی‌اهمیت جلوه بدن. ینی من مجبور شدم به‌خاطر قضاوتا و حرفا وبلاگمو ببندم و عمیقاً احساس ناامنی می‌کنم. نوشته‌های من توی وبلاگ، از عمیق‌ترین فکرام که معمولاً هم توی واقعیت به کسی نمیگم هستن. شاید نهایتاً به یک‌نفر می‌گفتم. و بعد از اون اتفاق، دیگه مطلقاً به کسی نمیگم. حس قضاوت شدنِ فکرای تهِ تهِ تهِ ذهنم، انقدر تلخ و بی‌مزه هست که اینجا رو به بازدید صفر رسوندم و حتی از لیست به‌روزشده‌ها و. هم حذفش کردم و نمی‌خوام دیگه هیچکسی اینجا رو پیدا کنه، چون هیچی از هیچکس بعید نیست. به معنی واقعی کلمه! ولی بعد از گذشتنِ این‌مدت و نوشتن بدون خودسانسوری توی این وبلاگ، که اسمش رو با یه‌لبخند عمیق و از ته دل انتخاب کردم، حالم بهتره و خوشحال‌ترم. راضی‌ام که اینجا رو ساختم و آدرسشو به کسی ندادم. وبلاگِ دوست‌داشتنیم. دیگه نمی‌خوام مثل دفعهٔ قبل، مجبور بشم خاطرات چندسال رو ندید بگیرم و بگذرم.
2. امشب از املتای زیرج می‌نویسم. از سیتی می‌نویسم. از ایرج می‌نویسم. از سر در پزشکی می‌نویسم. امشب حس کردم به خودم، همچین خوشحالی‌ای رو بدهکارم و به‌قول یکیبا یه‌سال وقت، بیست-سی تا زهرمار رو میشه درست کرد» و من اگر وضعیتم از زهرمارم بدتر باشه، درستش می‌کنم. چون اونجا، یه‌املت منتظرمه که شیرینی قبولیمه و باید بدمش و یه‌ظرف قارچ و آبلیمو هم باید بدم به یکی‌دیگه! به‌خاطر اینا، باید برم اونجا و باید قبول بشم. کسی دلش به وضعیتم نمی‌سوزه و فقط خودمم و خودم! دبیرزیستمون به مشاورمون گفته پنج‌نفر پزشکی دانشگاه تهران میده کلاسمون و آویور؟ پایه‌ای که پنج‌تا رو بکنیم شیش‌تا؟ هرچی نباشه عددای زوج، بهتر از عددای فردن:))من بیخودی نمی‌نویسم پزشکی تهران که بعداً اینجا رو بخونم و حسرتشو بخورم! وقتی می‌نویسم پزشکی تهران، ینی یه‌املت، از همین‌حالا می‌گیرم که بعداً عکسشو بذارم اینجا. ینی قراره برم جلوی اون پله‌ها، وایسم و تکیه بدم به درختای جلوی سردر پزشکی و صدای بلبلا و نمِ چمن بخوره بهم. ینی پزشکی میخوام و تمام!
3. فردا دارم گوشیم رو میذارم توی کمدم و احتمالاً هفته‌ای یک‌ساعت برم سرش و بله! من تا این‌حد پای تصمیمم می‌مونم و نمی‌ذارم نتایج انتخاب رشته، هلم بده و بیفتم روی زمین. می‌خوام بیشترین تلاشمو بکنم. بیشترینی که میدونم چرا باید بیشترین باشه.
4. قسم به قدرت باور که غلبه میکنه! با دستای خالی ولی قلب پر امید و مغز پر از آرزو و رویا که قراره به واقعیت تبدیل بشه، اینا رو می‌نویسم و منتظر روزیم که بنویسم: خسته، از کشیک اومدم و.»

وقتی بعضی شهرای کشور سیل اومده‌بود، بیشترین کسایی که بهشون فکر می‌کردم، کنکوریا بودن. کنکوریا آدمای خاصی هستن. یعنی آدمای معمولی‌ای هستن که یه‌دوره‌ای از زندگیشون رو خاص هستن و خاص زندگی می‌کنن. و از نظر من، آدمای خاص، دارن روش زندگی کنکوریشون رو ادامه میدن. 
آدمایی که صبح، از همه زودتر بلند میشن و شب، از همه دیرتر می‌خوابن و تلاش می‌کنن و پشت حرف و رویاشون وایمیسن تا به خودشون و بقیه ثابت کنن که اونا فقط حرف یا رویا نیستن. آدمای خاصی هستن؛ نیستن؟
آدمی که اینهمه تلاش بکنه و فردا صبحش بلند بشه و ببینه که اتاقِ دوست‌داشتنیش که دیواراش شاهد تلاشای اون بودن رو آب برده و اونهمه کتابی که با ذره ذره عذاب‌وجدان جمعشون کرده، خیس خورده‌ن و وقتی برای ناامیدی و ناراحتی نیست، چون رقباش دارن توی پانسیون‌های مطالعاتی و با بهترین شرایط درس می‌خونن. 
حالا یکی از دبیرای ما رفته‌بود به یکی‌ از شهرایی که توش سیل اومده‌بود و داشت برای ما حرف میزد که اون موجود کنکوری، به‌نظرتون فکرشم می‌کرد که همچین شرایطی براش پیش بیاد؟
میخوام بگم همیشه زندگی غیرقابل پیش‌بینی عمل می‌کنه. تا حس کنه که داری پیش‌بینی‌ش می‌کنی، با پشت‌دست میزنه زیر کاسه‌کوزه‌ت و تو می‌مونی با حوضت. آره عزیزانم.
کف اتاقم، پتوی دوران بچگیم رو پهن کردم. خودم همراه با تمام کتابام، به‌انضمام ماگ کتابخونه و گرینویچ و تخته‌شاسیام و سوییشرتم  به کف اتاق نقل مکان کردیم و چقدر من، اینجا رو دوست دارم. آرامشی که از اتاقم و تنهاییم و یه‌لیوان چایی می‌گیرم، انقدر زیاده که می‌تونم به امروزی که اینهمه سخت گذشت هم فکر نکنم حتی. خیلی سخته ولی امروزم می‌زنم به حساب سیل‌های زندگیم، هوم؟

هنوز باورم نمیشه که این‌کارو کردم. هنوز باورم نمیشه که جایی رو که با عشق درستش کرده بودم رو به‌خاطر یکی‌دیگه به باد دادم. خیلی نامردیه:(




تازگیا پی بردم وضعیت روحی من عمیقاً وابسته به اینه که کارام و وظایف و مسئولیتام رو درست انجام بدم یا نه. امروز با ۱۶۰ تا تست و ۷/۱۰ دقیقه خوندن تموم شد که میدونم من بیشترم میتونم. راضیم از اینکه شروع کردم بالاخره و ذوقمندم که از عکس زیر مشخصه۸___۸

فقط دارم سعیمو میکنم که نذارم اون کنکوری خستهٔ افسردهٔ پس ذهنم بلند بشه و بگه نه! تو نمی‌تونی! نه! تو هیچی نیستی!.دارم سعی میکنم دهنشو با تونستنم ببندم.

خوبه که میرم کتابخونه و رو به دیوارترین صندلی کتابخونه، می‌شینم و درس می‌خونم و به چیزی فکر نمی‌کنم. امروز که کتابخونه، زودتر تعطیل می‌شد و منم زودتر اومدم خونه، کاری کردم که به‌شدت پشیمونم کرد و قبلش هم می‌دونستم باید انجامش بدم. دیر یا زود داره ولی سوخت و سوز نداره. به‌هرحال انجامش دادم و شرش کم:)
یکی هم از سر جلسهٔ کنکور برگشته بود کتابخونه و هرکسی درک نکنه که چرا یه‌نفر بعد از کنکورش دوباره برمی‌گرده کتابخونه، من درکش می‌کنم. کتابخونه، اون مکان دوست‌داشتنی‌ایه که با هیچ‌جا و هیچ‌کسی حاضر نیستم عوضش کنم و از کل دنیا، همون میزِ گوشهٔ دیوارمو می‌خوام که بشینم پشتش و خیالم راحت باشه که خواستنم، فقط حرف نیست. گوربابای هرکسی که ناراحتم میکنه، از عمد و غیرعمدمن یه‌میز دارم که اونجا فقط خودمم و خودم. وابستگی‌ای که به کتابخونه رفتن دارم رو به هیچ‌چیز و هیچ‌کسی ندارم. بگذریم. دختره تعریف می‌کرد و خوشحال بود که کنکورش رو خوب داده و می‌گفت مباحثی که خونده‌بودی رو می‌تونستی بزنی و این، خوب بود. کاش رتبه‌ش خوب بشه و مکانیک رو که می‌خواست، بیاره. انقدر مهربون و آروم جواب سوالای بقیه رو داد و تجربیا رو به زیست خوندن دعوت کرد و لبخند بود:))
کاش می‌شد که امسال غیرحضوری بخونم


و امروزی که می‌خوام به هرصورتی، ربطش بدم به خیر و نیک بودن. هشتِ دوست‌داشتنیم، که تا الان مونده.


هرچقدر بیشتر می‌گذره، بیشتر می‌فهمم که خودمم و خودم. کسی که میگه تو اولویت اول منی؛ خیلی راحت پشتتو خالی میکنه و جوری می‌ذاره می‌ره، که انگار از اول نبوده و.باید عادت کنی. اگه خودت، هوای خودتو نداشته‌باشی، هیچکی هیچکی هیچکی هواتو نداره و تو حق نداری از داشتنِ هوای خودت، خسته بشی. تا امروز فکر می‌کردم نسبت به بقیه، وضعم بهتره چون از دوست، شانس آوردم و حتی اعتماد به نفس داشتم که دوستی دارم که با همهٔ ویژگیام -چه خوب، چه بد- منو قبول داره. از امروزی که دیگه نخواست باشه، یه‌حس خلا دارم که انگار پر نمیشه. انگار با کسی پر میشه که منو از دبستان بشناسه و الانی که نیست، حس یه بازنده رو دارم. ناراحتم. ولی نمی‌ذارم ناراحتیم بیشتر طول بکشه. دل‌کندن اصلاً پروسهٔ آسونی نیست. با گفتنِ به‌درک» از اینم می‌گذرم.

1. جمعه رفتیم کتابخونه. با دوستم. و چون کنکور تجربی بود کتابخونه خالی خالی بود. منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم.(بعداً می‌ذارمش) از جایی که می‌شینم و از کل کتابخونه و اینا. خوب بود ولی خبر نداشتم که قراره آرامش قبل از طوفان باشه.
2.شنبه هم رفتم تا ساعت دوازده و نیم و بعدش رفتم دندونپزشکی و توی مرداد وقت گرفتم و همینجوری که نشسته بودم توی مطب تا نوبتم بشه، چون وقت ناهار بود، پزشکا میومدن و ناهار می‌خوردن. بعد پزشک عمومی‌ای که بچگیام میومدم پیشش رو هم دیدم:))) و کلاً از فیلد کاریشون خیلی خوشم اومد. دندونپزشکی که اونجا بود نرفت باهاشون ناهار بخوره و مریضا رو می‌دید و کار می‌کرد. بنده‌خدا خیلی کار کرد. اولین‌بارم بود می‌رفتم پیشش و یکی از بیماراش بیرون مطب گفت خوبه ولی فیس و افاده‌ایه:|||| ولی یک اپسیلون فیس و افاده من توی این بشر ندیدم! همون بیماری که این حرفو زد، تا رفت توی مطب شروع کرد به حرف زدن و از شوهرش که جراحه و خودش که ۳۱ سال درس خونده گفت و اومد بیرون با منشی که حرف زد، از سفر خارج از کشورش و ۲۳ تا سرویس که از مادربزرگش به ارث رسیده و فلان و فلان حرف زد. یکم مسخره بود:|| 
3. امروزم دوستم که از دبستان باهاش دوست بودم و می‌شناختمش و باهاش این چندروز رو می‌رفتم مسافرت، به‌خاطر اینکه گفتم نباید خودتو مقایسه کنی با کسی و نباید اگر کسی خودشو مقایسه می‌کنه، طرفشو بگیری، بهم گفت این مدت فقط با هم تلفنی حرف می‌زدیم و تو تغییرایی کردی که من نمیدونم و منم تغییرایی کردم که شاید تو ندونی و در کل بهم گفت یه عوضی بیش نیستم. من اگر میگفتم خودشو مقایسه نکنه، واسه این بود که امسال همین‌کارو خودم کردم و چقدر پشیمونم! راسته که میگن یه‌سری چیزا رو تا آدما با سر نرن توی دیوارش، نمی‌فهمن و گفتن و ثابت‌کردن هم فایده‌ای نداره. منم فهمیدم که اگر می‌خوام دوستیام رو حفظ کنم، نباید باهاشون برم کتابخونه. چون به‌شدت روی سر و صدا حساسم و از اونجایی که اگر سر و صدایی بالا بگیره، من ساکت نمی‌شینم و یا با نگاه یا با حرف ازشون میخوام که ساکت بشن، نمی‌تونم من، کسی باشم که سروصدا میکنه و اعصابم به‌شدت خورد میشه اگر حرفی بزنم توی کتابخونه. و دوستمم درک نمی‌کرد و درک نمی‌کنه و صد سال دیگه هم درک نخواهد کرد این حساسیت منو. آدمی رو که از کلاس چهارم می‌شناسمش و می‌شناستم و چقدرر زیاد پیشش گله‌هام از آدما رو بردم، امروز رسماً از دست دادم و اگر هم باز بخوایم دوست بشیم، هیچی مثل قبل نمیشه چون واقعاً امروز ناراحت شدم و خسته‌م که توی کل این دنیا، یکی که بی دغدغه به حرفام گوش بده و من، اولویت اولش باشم رو ندارم. خیلی خوشحالم که آدرس اینجا رو به کسی ندادم.

.

سر خود را مزن اینگونه به سنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ 
 

منشین در پس این بهت گران 
مدران جامه جان را مدران 
مکن ای خسته درین بغض درنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ
 

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است 
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین 
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین 
چه دل‌آزارترین شد چه دل‌آزارترین 
 

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 
نه همین در غمت اینگونه نشاند 
با تو چون دشمن دارد سر جنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ 
 

ناله از درد مکن 
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 
با غمش باز بمان 
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان 
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ

 

فریدون مشیری»


اردیبهشت 98 با دوتا از دوازدهمیای مدرسه‌مون زیرِ سایهٔ کولرآبیِ سالن امتحانامون وایساده‌بودیم و دربارهٔ کنکور و سال کنکور و چی میشه؟ چیکار کنیم؟ و اینا حرف می‌زدیم. یکیشون که واقعاً خیلی خیلی آدم خوبیه و اصلاً از اون آدمایی نیست که الکی و بیخودی جو بسازن و اینا، گفت اصلاً فکر نکنین که سال کنکور قراره خیلی سخت بگذره بهتون و همه، بیخودی میگن که این دوهفته بعد امتحانا واقعاً استراحت کنین چون آخرین استراحتتونه. و گفت سال کنکور قراره اتفاقاً خیلیم خوش بگذره و این حرفا. اون بغلیشم تایید می‌کردش. 
خیلی وقت پیش، توی اتاق مشاوره نشسته‌بودم و دربارهٔ ساعت‌مطالعه‌م با مشاورمون حرف می‌زدم که کمه و من "هیچی" نمی‌شم و چجوری تو یه‌سال پزشکی بیارم اصلاً؟ بعد خودش و یکی از دانشجوهای دندونپزشکی بهشتی که قبلاً توی مدرسهٔ ما بود، گفتن مگه این مدرسه تاحالا تو یه‌سال پزشکی نداده؟ چرا چرت میگی؟ و اینا. ولی خیلی سخت، تونستن. راه، سخته. نباید توقعِ جزایر هاوایی رو از سال کنکورت داشته‌باشی. نون. که پزشکی بهشتی آورد و رتبه‌ش دورقمی شد، تخمین رتبهٔ سنجشش یک کشوری بود. کسی بود که 72 ساعت در هفته درس می‌خوند. هروقت که 72 ساعت درس خوندی، این حرفارو بزن. بعدش منم رفتم به در کمد دیواریم، یه برگه چسبوندم که روش نوشته بودم:هروقت 72 ساعت در هفته درس خوندی، حق داری غر بزنی» 

یکی از بچه‌های ریاضی که کنکورشو داده‌بود و انتخاب رشته کرده‌بود و دانشجوی صنایعِ بهشتی بود، اومده‌بود باهامون حرف بزنه و از کنکورش بگه. می‌گفت من، خیلی زیاد به دوستام اهمیت دادم و همون دوستام، ولم کردن. آدمی بودم که رشتهٔ بهتری می‌تونستم قبول بشم، ولی از بس به دوستام اهمیت دادم و اونا رو به خودم، ارجح دونستم، از حد خودم، پایینتر قبول شدم و اونا،چیزی رو قبول شدن که الان، من می‌خونم و از حد خودشون بالاتره.
می‌گفت نونِ پاراگراف بالایی که رتبهٔ دورقمی آورد و پزشکی بهشتی خوند، همسایه‌شون بود و توی یه‌ساختمون بودن و خیلی از کاراشون رو باهم می‌کردن. می‌گفت نون. به خودش خیـــــــــــــــلـــــــــــــــی سخت گرفت. پشتِ‌سرش، دبیر فیزیکمون گفت و نتیجه‌ش هم گرفت! گفت: موقعِ نتایج، کارنامه‌ش رو دیدم که 2-3 تایی صد داره و انقدری که به خودش سخت گرفت، چیزی که قبول شد، حقش بود.

اون دوازدهمی‌ای که باهاش حرف می‌زدم، الان ازش خبر دارم. فیزیک کنکورشو، سفید گذاشته و می‌خواد سالِ بعد، پشت‌کنکور بمونه. براش خوشحالم. چون فکر نمی‌کردم که اگر کنکورشو بد بده، بخواد پشت کنکور بمونه. براش خوشحالم که راهشو پیدا کرده و می‌خواد که سختی بکشه. 
ینی می‌خوام بگم مسیر، واضحه. سختی بکش و چیزی رو که می‌خوای بدست بیار. سال کنکور و چه‌بسا سالهای کنکور، قرار نیست جزایر هاوایی باشن و پرواضحه که باید چیکار کنی. مشاورمون حرف خوبی زد که نمی‌دونم اینجا نوشتمش یا نه، گفت اگر قراره کاری انجام بشه، و شما به انجامِ اون‌کار نیاز داشته‌باشین، انجامش می‌دین! اگر در ازاش پول بدن بهتون، دیگه فرقی نمی‌کنه از در، با پا می‌رین بیرون یا با کله! شما می‌رین بیرون! و پروسهٔ درس‌خوندن، همینش مهمه. همین حرف، بی‌نیازی ما رو به مشاور و کلاس و برنامه، روشن می‌کنه. خیلی ساده‌س.
من، پزشکی می‌خوام.
برای قبولی پزشکی، باید کنکور بدم و رتبه‌م پایین بشه.
برای رتبهٔ پایین، باید درصدام بالا بشه.
برای درصدای بالا، باید خیلی بخونم و تست بزنم.
پس بخون تا پزشکی بیاری!

امروز رفتم کتابخونهٔ نزدیک مدرسه‌مون. ساعت پنج و نیم رسیدم و رفتم گوشه‌ترین جای کتابخونه، ست گزیدم و نشستم و خوندم. 
خوب بود،دوستش داشتم. و دارم فکر می‌کنم که من احتمالاً بعد از کنکورمم نمی‌تونم اعتیادم به کتابخونه رفتن رو کنار بذارم. 
اگه بعداً تونستم خونه مجردی بگیرم، احتمالاً یه‌جایی میشه مثل کتابخونه:دی
اصلاً و ابداً تلویزیون نخواهم داشت و به‌جاش دور تا دور خونه‌م رو قفسه‌های کتاب می‌ذارم و به‌مرور (باتوجه به قیمت فوق وحشتناک کتابا:||) پر می‌کنمش. 
بعد، برعکس همه، احتمالاً خیلی خیلی کم، مهمونی بگیرمواقعاً آرامش کتابخونه رو توی خونه‌م میارم کپی پیست میکنم قشنگ. هعی
دستهٔ عینکم شکستههمه‌جا رو تار می‌بینم تا درست بشه فعلاً.و دارم فکر می‌کنم که اگر سردردش نبود، دنیایی که تار باشه بهتره. نیست؟

.

سر خود را مزن اینگونه به سنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ 
 

منشین در پس این بهت گران 
مدران جامه جان را مدران 
مکن ای خسته درین بغض درنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ
 

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است 
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین 
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین 
چه دل‌آزارترین شد چه دل‌آزارترین 
 

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 
نه همین در غمت اینگونه نشاند 
با تو چون دشمن دارد سر جنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ 
 

ناله از درد مکن 
آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 
با غمش باز بمان 
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان 
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 
دل دیوانه تنها دل تنگ

 

فریدون مشیری»


1. جمعه رفتیم کتابخونه. با دوستم. و چون کنکور تجربی بود کتابخونه خالی خالی بود. منم از فرصت استفاده کردم و عکس گرفتم.(بعداً می‌ذارمش) از جایی که می‌شینم و از کل کتابخونه و اینا. خوب بود ولی خبر نداشتم که قراره آرامش قبل از طوفان باشه.
2.شنبه هم رفتم تا ساعت دوازده و نیم و بعدش رفتم دندونپزشکی و توی مرداد وقت گرفتم و همینجوری که نشسته بودم توی مطب تا نوبتم بشه، چون وقت ناهار بود، پزشکا میومدن و ناهار می‌خوردن. بعد پزشک عمومی‌ای که بچگیام میومدم پیشش رو هم دیدم:))) و کلاً از فیلد کاریشون خیلی خوشم اومد. دندونپزشکی که اونجا بود نرفت باهاشون ناهار بخوره و مریضا رو می‌دید و کار می‌کرد. بنده‌خدا خیلی کار کرد. اولین‌بارم بود می‌رفتم پیشش و یکی از بیماراش بیرون مطب گفت خوبه ولی فیس و افاده‌ایه:|||| ولی یک اپسیلون فیس و افاده من توی این بشر ندیدم! همون بیماری که این حرفو زد، تا رفت توی مطب شروع کرد به حرف زدن و از شوهرش که جراحه و خودش که ۳۱ سال درس خونده گفت و اومد بیرون با منشی که حرف زد، از سفر خارج از کشورش و ۲۳ تا سرویس که از مادربزرگش به ارث رسیده و فلان و فلان حرف زد. یکم مسخره بود:|| 
3. امروزم دوستم که از دبستان باهاش دوست بودم و می‌شناختمش و باهاش این چندروز رو می‌رفتم مسافرت، به‌خاطر اینکه گفتم نباید خودتو مقایسه کنی با کسی و نباید اگر کسی خودشو مقایسه می‌کنه، طرفشو بگیری، بهم گفت این مدت فقط با هم تلفنی حرف می‌زدیم و تو تغییرایی کردی که من نمیدونم و منم تغییرایی کردم که شاید تو ندونی و در کل بهم گفت یه عوضی بیش نیستم. من اگر میگفتم خودشو مقایسه نکنه، واسه این بود که امسال همین‌کارو خودم کردم و چقدر پشیمونم! راسته که میگن یه‌سری چیزا رو تا آدما با سر نرن توی دیوارش، نمی‌فهمن و گفتن و ثابت‌کردن هم فایده‌ای نداره. منم فهمیدم که اگر می‌خوام دوستیام رو حفظ کنم، نباید باهاشون برم کتابخونه. چون به‌شدت روی سر و صدا حساسم و از اونجایی که اگر سر و صدایی بالا بگیره، من ساکت نمی‌شینم و یا با نگاه یا با حرف ازشون میخوام که ساکت بشن، نمی‌تونم من، کسی باشم که سروصدا میکنه و اعصابم به‌شدت خورد میشه اگر حرفی بزنم توی کتابخونه. و دوستمم درک نمی‌کرد و درک نمی‌کنه و صد سال دیگه هم درک نخواهد کرد این حساسیت منو. آدمی رو که از کلاس چهارم می‌شناسمش و می‌شناستم و چقدرر زیاد پیشش گله‌هام از آدما رو بردم، امروز رسماً از دست دادم و اگر هم باز بخوایم دوست بشیم، هیچی مثل قبل نمیشه چون واقعاً امروز ناراحت شدم و خسته‌م که توی کل این دنیا، یکی که بی دغدغه به حرفام گوش بده و من، اولویت اولش باشم رو ندارم. خیلی خوشحالم که آدرس اینجا رو به کسی ندادم. البته بازم احتمالا به میم. آدرس اینجارو میدم ولی خب.

+هشدار: حاوی نصفه‌شب‌نوشته‌ها و هذیان‌گویی‌های یک‌کنکوری.

خونه‌باغ پدربزرگ و جمع فک و فامیلپسرداییم که مهندسی مکانیک آزاد میخواد بره و میگه من توی تجربی هیچی نمیشم. اون‌یکی فامیل که میگه کاش نمیرفتی تجربی و خودش داره مهندسی عمران آزاد میخونهجفتشون که مدرسه‌های خیلی خفنی بودن و من؟ یه‌دانش‌آموز که توی یه‌مدرسه دولتی خودشم، داره دست و پا میزنه که یکم درصداش بیاد بالاتر. و توی همون مدرسه هم پدرش درمیاد که بیاد بالا چه برسه توی اون جمعیت ۶۰۰۰۰۰ نفری که من یه‌نقطه‌م.من و این عشق به زیست و پزشکی، من و این دوست‌داشتن که ترس قاطیشهمن و این‌همه سردرگمی و این‌همه موج منفی‌ای که بقیه میدن و میگن تو هیچی نمیشی و وقتی میگم شاید ۳۰۰۰ بیارم، میگن مطمئنی؟

مشاورمون میگه بچه‌ها برای انتخاب رشته منطقی‌تر میشن و فکر می‌کنن فیزیوتراپی چه رشته خوبیه مثلا و اینا.

منی که نمیخواد چه بعد از انتخاب‌رشته، چه قبل از انتخاب‌رشته منطقی بشه و منطقی فکر کنهمنطق چیه آخه؟ دوست‌داشتن مگه منطق می‌پذیره؟

نمیدونم سال دیگه منطقی شدم یا نه، ولی من، پزشکی رو واقعا میخوام. و براش مصمم میمونم. به‌درک که بقیه چی میگن و چی با چشماشون بهم میگن. به‌درک که ناامیدن و فکر می‌کنن اونایی که رفتن مدارس عالی، هیچی نشدن و من جوجه تجربی با مدرسه دولتیم میخوام چیزی بشم؟

حقیقتا.حقیقتا، میخوام که قبول بشم و خاستن توانستن است. نه خواستن.

و کله‌شقی ویژگی بارز منه که سبب میشه، وقتی اونا میگن نمیتونی، پس حتما من میتونمحالا چون اونا گفتن نمیشه، نمیشه که نشه.

 

 


توی مدرسه‌مون یکی هست که رتبه دهمش میشد۱۰ کشوری. آزمون قبلی شد ۴۰۰ و میگفت گنننند زدم:| همون امکاناتیو داره که منم دارم خب. و چی میشه که اون بهتر میشه؟ فرقمون توی تلاش و پشتکاره، نه هوش. اون اراده‌ش انقدری هست که به خوابشم غلبه کنه. از الان میتونم توی روپوش سفیدی که من آرزوشو دارم ببینمش. حسودی نمیکنم و غر نمیزنم. دارم میگم اگه اون با همین امکانات این شده، پس من قطعا یه اهمال کاری خیلی خیلی گنده داشتم و یه گاف خیلی خیلی زیادی توی درس خوندنم دادم که این نشدم. منی که خودم میدونم بلدم چجوری از پسش بربیام. غر نمیزنم که شبا چه تیره‌ندرست. ولی باید از پس این درسا بربیام من بالاخره. لعنتی فقط ۳۵, هفته مونده. دارم از استرس بالا میارم و این عصبی بودنم زده به پام. از زانو به پایینمو کلا حس نمیکنم. صبحا انگار دارن میبرن اعدامم کنن. باید از پس این چرخه بربیام. باید با دست پر بیام بیرون. من هیچی کم ندارم واقعا. من اگر رتبه نیارم قطعا کم کاری خودمه، نه هیچ چیز دیگه‌ای.اگه اون تونسته رتبه ۱۰ کشوری بشه، دوتا چشم داشته و دوتا دست و دوتا پا. نه کمتر نه بیشتر از من. حله؟ واقعا واقعا میشه و باید بشه.

این اگر اثر منه، و من خالق و نقاش این تابلوام، چیزی نیست که ده سال بعد با پشیمونی نگاهش کنممن درستش میکنم.


بچه نارنگی رو گرفتم بین دوتا انگشتم. نگاهش کردم و به زیست گیاهی‌ای که مرورش نکردم فکر کردمبه آندوسپرم مایع نارگیل فکر کردم. دوباره بچه‌نارنگی رو دیدم و یه‌جمله تو ذهنم تایپ شد. تو میتونستی یه نارنگی درست حسابی بشی، ولی نشدی. نخواستی فک کنم. عاقبت این نخواستنت هم شد له شدن بین دوتا نارنگی کناریات. پشیمونی؟


میگم نشه یه‌وقت مثلا پنج سال دیگه آرشیو اینجا رو بخونم و بگم اوووو چقدر جوگیر بودم که پزشکی می‌خواستم.اگه پنج سال دیگه‌س و داری اینجا رو میخونی، باید بهت بگم که وسط هرکاری که هستی، چه توش خوبی چه بد. ولش کن. تو آرزوی قلبیت پزشکیه. اون کارو ول کن و بشین واسه پزشکی بخون. هرچقدر مقصد دور باشه و بعید. 

هرچی هرچی وجود داره رو بریز دور و بشین واسش بخون و تلاش کن. قول بده، خب؟


بیا به هیچی فکر نکنیم. بیا دو دیقه نگران آینده‌ای که هنوز نیومده و گذشته‌ای که رفته  فکر نکنیم. خسته نشدی انقدر راجع به همه‌چیز فکر کردی آخه؟ روزا میرن و شبا میان و خورشید میره و ماه درمیاد و بیست و چهارساعتات همینجوری میرن و میرن و میرن.توی این بیست و چهارساعتاام خیلیا می‌میرن خیلیاام متولد میشن. یه‌جا یکی،‌یکی دیگه رو میکشه،‌یه‌جاام یکی،‌ جون یکی دیگرو نجات میدهرسالت. دلیل. هرچیینی می‌خوام بگم بنده خداملت به سردردشون بیشتر از ناراحتی تو فکر می‌کنن. همه این آشغالا رو بریز دور،‌ اثری از آثار خودتو نذار بمونه، نذار بمونه که دل کسی بخواد تنگ بشه واستالبته اگه کسی باشهتا کمر برو توی درس و کتاب و خودتو با درس خوندن خفه کن دخترم. چون سگ درس خوندن می‌ارزه به این دوست و رفیقایی که توی دوره مزخرف دبیرستان واسه خودت انتخاب کردی. چون حتییییی درس خوندن هم برات بیشتر می‌مونه تا این اصطلاحا دوستا که وقتی از دست نتیجه آزمونشون کفری میشن، میان میگن ناراحتیشون به‌خاطر توعه و یکساعت و نیم حدال راهپیمایی میکنن روی اعصاب تویی که می‌دونن ناراحت میشی ازین ناراحتی‌ای که فکر می‌کنی به‌خاطر توعه. آدمی که هیچوقت ناراحتی تو براش مهم نبوده. یادت میاد اون‌روز زیر تور بسکتبالو که خدا بخواد؟ ها؟ اونم یادت رفته بود نه؟ بیخیال توروخدا. بشور همه‌چی رو و بذار کنار. از امروز به بعد حق نداری فکرتو مشغول آدمایی بکنی که نه تو براشون ارزش داشتی نه دیگه اونا برات ارزش دارنخدا اون بالا نشسته و داره همه‌مونو می‌بینه. یا می‌خنده بهمون یا از دستمون ناراحت میشه یا واسمون دلش می‌سوزه. نمیدونم داره چیکار میکنه وقتی منو از بالا میبینه. اگه من خودمو از بالا می‌دیدم چیکار می‌کردم؟ گریه می‌کردم. من روی یه ابر می‌نشستم و گریه می‌کردم که تواناییامو به کار نمی‌گیرم. بی‌حاشیه، مسلط و بادقت. این سه‌تا صفت، صفتایین که بعد از اینکه از این مدرسه رفتی باید پشت‌سرت همه بلااستثنا بگن.

چیه این زندگی بابا؟ هی دور می‌زنی دور خودت و تهش هیچی. این گربه‌ها که توی کارتون با کلاف کاموا بازی می‌کردنو دیدین؟ مثه اونا شده زندگی ماام. خوشم نمیاد که اگه از بالا خودمو ببینم باید بشینم گریه کنم واسه حماقتایی که کردم. چیه بابا این فاز گرفتنا؟ فقط برو توی کار خودت. ینی میدونی میخوام یه‌جوری بشه که حداکثر تا ده‌سال دیگه برگردی ایران و با نیش باز بگی خباین هفته خیلی زیاد خوابیدم. دوازده ساعت در هفتهمیخوام در همین‌حد بنگرم در طلب و منگرم در عجزمهم نیست الان کی‌ام و کجام و چیکار می‌کنم و از کجا اومدم. مقصد دست منه. وقتی بشینم رو ابرا،‌ حق ندارم گریه کنم.


یه کتابه بود که توش از سرگذشت یه دختری نوشته بود که با سختیای زیادی که زندگیش داشت، تونسته بود بجنگه و میدونی.درواقع خودش بود و دوستش که جفتشون واقعا زندگی سختی داشتن ولی با درس خوندن و کار کردن فوق‌العاده زیاد، ینی در حدی که توی تصورتونم نمی‌گنجه که چقدررر زیاد، تونسته بودن آینده‌شون رو بسازن و میدونی حس خوبی دارم. ینی منظورم اینه که تک به تک دبیرا میان و بهم گیر میدن. اونقدری که به من گیر میدن به هیچ احدی توی کلاس گیر نمیدن ولی من خوشحالم. ینی منظورم اینه که منم مثه همه آدما خوشم نمیاد بهم گیر بدن ولی ته ته تهش، یه جمله محو خیلی محوی یادمه که از دبیر فیزیکم شنیدم. ارزششو داره که براش وقت بذارم. همین یه‌جمله یا اون دفعه قبل از اون دعوای فجیعم با دبیر ریاضیم که گفتم میشه برم اتودمو بیارم از بیرون و اونم گفت من میدونم با توی بی‌دقت چیکار کنم که درست بشی. و بعدشو کاری ندارم که عذاب داد به معنی واقعی کلمه. ولی برای من، همین کافیه که میدونم هرچقدرم بچه‌ها بگن عاخی بیچاره چقد دبیرا بهش گیر میدن، بازم میدونم که اون‌چیزی که من فکر میکنم دقیقا درسته. من واقعا و عمیقا باورشو دارم که میتونم و نتونستنم کم‌کاری خودمه. مثبت‌اندیشی و این داستانا نیستا. ولی میدونم وقتی نفر چهارم کلاس میشم و بازم ده‌برابر بقیه بهم گیر میدن ینی از دید دبیر هنوزم جا داره که خودشو بیشتر بکشه بالا. از دید من به تنهاییم میتونم. وقتی بتونی و انجامش ندی یه‌جورایی ظلم به خودت و بقیه‌س. حالا منظورم خودم نیست توی این‌موردا، ولی مثلا آدم با دقتی که حس درس نداره و کار رو انجام نمیده، داره ظلم میکنه به بقیه هم. خودش که به کنار. مثلا من یکیو می‌شناسم که خیلی ریزبین و دقیقه. این آدم باید میرفت مثلا یه‌کاری که نیاز به همچین ویژگی‌ای داره ولی حس درس نداشته دیگهحیف شد دیه.

حالا من کاری ندارم ولی من خودم باور دارم که تنها چیزی که باید توی این آزمونا به‌دستش بیارم اینه که چهار پنج ساعت مداوم دقتمو در یک سطح بالا-خیلی خیلی بالا-نگه دارم. ناسلامتی جراح آینده‌ایما. اگه الان نتونم اینکارو کنم دو روز دیگه هم از پس عملای دوازده‌ساعته برنمیام. حالا نمیگم عمل چه رشته‌ای. از اینا که میگن طرف آرزوشو توی دلش نگه داشت و فقط براش تلاش کرد. ینی میخوام بگم مغزم دوست نداره که ضایع بشه پیش خودش. ینی میخوام بگم بچه من بهت افتخار میکنم که داری جون میکنی. تو خودت میدونی سطح زندگی اونایی که درس میخونن چن‌تا پله بالاتره از بقیه. میگم امروز تو اتوبوس داشتی ماشینارو نیگا میکردی و میگفتی ینی همه اینا بچه خرخون بودن که الان ماشین دارنو یادته؟ نه نبودن حقیقتا. ینی توام میتونی ماشین داشته باشی ولی نمیتونی مزدا۳ داشته باشی. یه پراید اونم تا ته عمرت. دور اینم خیط بکش که با پول مامان بابات بخوای ماشین بگیری. اصن اونجوری ماشین داشتن نمیچسبه. حتی اگه سانتافه باشه. پول داشتی مزداتو بگیر، نداشتیم نگیر. خیلی ساده‌س به‌نظرم قضیه.میگم که الان مهم نیست چقدر تا صبح میتونی درس بخونی. بشین بخون و از شنبه شروع کن خوب درس بخون. بچا، دعا کنین آزمون فردا رو خوب بدم. ینی میگم میخوام یه‌روزی پزشکیمو بیارم. پای خواسته‌مم وایمیسم. هرچی که باشه بهاش. کلا تو دنیا چیزای باارزش خیلی کمی هستن که تو مجبور نیستی به‌خاطرشون بهای زیادی بدی. ولی سرکار علیه، خاطرنشان میکنم که بهشت را به بها می‌دهند نه به بهانه، دلبند.


لعنتی کی سه روز شد. پشمام:|

دیروز تمرینامو واسه دبیر ریاضیم فرستادم. همون که همش داریم با هم گیس و گیس‌کشی میکنیم. همون که از اول روش کراش زدم و همچنان بااینکه بچه‌ها متفق‌القول میگن روانیه، روش کراش دارم. به‌عرعال ازین نباید گذشت که درصد من که منفی بودو رسوند به هفتاد. کامان دیگه.

بعد تمرینامو فرستااد تو گروه گفت این درست نوشته. ببینین جواباشه. فلانی فرستاده که کاملا هم درسته. فلانی که من باشم چاق و لاغرشو از یکی از عکسایی که تو گروه بود دیده بودم ولی نکته‌ها و اینارو همه رو خودم نگاشته بودم. بعد فکر کردم که باید به خودم مفتخر باشم. و مفتخر شدم. 

عربی تست میزنم و میگم من خیلی عربی‌دوست شدم جدیدا. به‌عرعال درس جذابی شده. 

شیمی بسی بسیار خوندم ولی خب کمه. لعنتی هرچی میخونی تموم نمیشه. و بازم کمه.

فیزیک که به همون دلیل مزخرفی که نمیدونم اینجا توی پستام نگاشتم یا نه، میخوام کله‌شو بکنم. جمعه آزمون قلمچی دارم ولی نمیتونم برم چون کلاس جبرانی مدرسه‌م. جمعه بعدیش ازین مهمونی مزخرفاس. خیلی وقته کسی رو ندیدم. بدم نمیاد برم چارتا آدم ببینم. کاش از سرجام بلند شم. خوابم نمیاد. خسته‌م. نسکافه‌م تموم شده. منم دارم تموم میشم. ولی عجیبه که انقدر مقاومت دارم میکنم. از من خیلی بعیده. سگ‌جون.

کاش مدرسه نداشتم. کاش انقدر آزمون نمیگرفتن.هرروز یه‌گفتارو آزمون میگیرن ازمون. حالا الان که تعطیلیا خورده برنامه فردام یه آزمون کلی از زیست و شیمی و ریاضی با عربی و دینیه.با دوتا گفتار دیگه زیست. من نمیرسم بخونم. با برنامه خودم آروم و یواش زیستمو میبرم جلو و بیخیال. ولم کنین مزخرفا. 

کاش ایندفعه بهتر بشه.

به‌عرعال من امیدوارم. نقش جنگجو رو دوست دارم. از کلمه جنگجو خوشم میاد. چه فارسی چه انگلیسیش. warrior. یه ابهت خاصی داره لامصب.

دارم فکر میکنم آدرس اینجا رو به همه بدم. ولی دارم فکر میکنم که نمیدونم. خیلی چرت و پرت مینویسم اینجا. خسته‌شدین نخونین دیه. خا؟ آفرین.


دلم برای وبلاگ و بچه‌هاش تنگ شده. دلم میخواد بعد از آوردن یه نتیجه خوب برم قرار وبلاگی. یه‌جایی که حرفمو می‌فهمن. حرفشونو می‌فهمم. 

امروز یکی از بچه‌هایی که پارسال کنکور داده بود و رتبه‌ش ده‌هزار شده بود اومده بود مدرسه. دقیق رتبه‌شو نمیدونما. همین حدودا ولی. بعد گفتم چه میکنی با زندگی پس از کنکور؟ گفت زندگی بعد از کنکور معنی دار میشه اصن. خیلی خوش میگذره و اینا. 

بعد میدونین بچه‌ها. من عمیقا باور دارم که زندگی بعد از کنکور قرار نیست خوش بگذره. ینی خوش میگذره ها ولی نه اونجوری که هرروز بیرون و اینا. به‌نظرم دانشجویی کار سختیه. مثلا دانش‌آموز یه کتاب درسی داره و میخونتش. بعد میره سر تست. کتاب تستم هزار تا ریخته تو بازار. بااین حال نکردی؟ اشکال نداره عزیزم. برو خیلی سبز. چمیدونم. همچین مدلی داره. ینی به‌نظرم مثل اسمشه دیگه. جوینده دانش. جوینده بودن خیلی فرق داره با اینکه ریلکس بشینی یکی بهت درس بده. تصور من از زندگی ماورای کنکور(:دی)این نیست که قراره خلاص شم و فلان. ولی خب حداقل قرار نیست دینی و عربی بخونم. درسای مربوط به رشته‌م هستن. اگه از اندیشه اسلامی فاکتور بگیریم. خلاصه میخوام بگم که خوش به حالش که  زندگی بعد کنکور بهش خوش میگذره. من خودم نمیخوام بهم خوش بگذره. زده به سرم فکر کنم. 

داشتم میگفتم. امروز یکم دق و دلیم رو خالی کردم. دست دبیر ریاضیمون درد نکنه که دیر رفت بیرون:دی آخر ساعتم براش بطری آبشو بردم:دی اینو فقط خودم میفهمم:))

بعدم اینکه دیشب اومدم امتحان کنم که چجوری میشه تا سه بیدار موند و ازونور پنج بیدار شد که امروز با سردرد مواجه شدم. در نتیجه باید یه‌جوری جا بدم کل این قضیه گزینه دو رو. خیلی سرم درد میکنه لعنتی. نمیدونمم چرا. و چیکار کنم؟ دلم درد میکنه واسه استرس امروز. واسه کل بدو بدویی که واسه گزینه دو دارم. سرمم درد میکنه. انقد که دیگه ادامه ندم یحتمل این پستو.


حقیقتا دارم تنبلی میکنم. 

هدفگذاری قلمچی این هفته‌م باشه همه درصدای اختصاصیم بالای ۳۰

برای عمومیا، همه درصدا بالای ۷۰

فکر کنم منطقی باشه. ولی دارم تنبلی میکنم. باید خیلی بیشتر تلاش کنم. کلا زندگی همه‌ش بدو بدوعه. 

نون. میگه برا خودت بخون. وقتی به دنیایی فکر کردم که توش فقط واسه خودم کار انجام میدم خوشال شدم. 

ینی میدونی، ازینا که هرکی هرچی میگه وقعی نمی‌نهند بهشون و ازینایی که نهایتا یه آپارتمان نقلی می‌خرن و توش ساکن میشن. ازینایی که یه شالگردن مشکی  طوسی با پالتوی کرم و عینک آفتابی و احتمالا موهای بلند دارن و یه کیف قهوه‌ای با بند بلند میندازن روی دوششون و آدامس میجوان. به انضمام یه اخم که به منزله اینه که از یه حدی جلوتر حق نداره کسی بیاد.

ازین آدما دوست دارم بشم. منفی‌باف نباشم. واقع بین باشم. خوش بین درون کوچولو داشته باشم. واقع بین باشم. اخم مذکور روی پیشونیم جا خوش کنه و معنیش این باشه که من اونقدر تلاش کردم که تو حق جلو اومدن و تردن زندگیمونداری. اینا که از زندگیشون دفاع میکنن آدمای جذابین کلا. ینی زندگی کلا چیزیه که باید ازش دفاع کرد. ولی بحث اینه که ارزش دفاع داره یا نه؟ خب معلومه زندگی هرکسی واسه خودش ارزشمنده. سوال نداشت. کلی عرض کردم. خلاصه ازینایی بشم که وقتی میگم ایکس میشه دو، کسی نگرده ببینه معادله چی بود تا خودش حل کنه. انقدر قابل اعتماد بشم که وقتی گفتم ایکس میشه دو، حتی اگه معادله جواب نداشت بگن لابد ایکس میشه دو. ولی ازون مهمتر اینه که یه روزی برسه که برام مهم نباشه وقتی میگم ایکس میشه دو، بقیه چی میگن. مهم این باشه که ایکس من دوعه. حالا میخوان بخوان، نمیخوانم هری.

اینایی که عینک آفتابیشونو میزنن بالا سرشون و کلید رو از توی کیفشون در میارن و وارد آپارتمان نقلیشون میشن که یه ویو به دریا داره مثلا. هعی. آپارتمان نقلی.


امروز قلمچی بود که نرفتم. چون مدرسه مزخرفمون واسمون کلاس جبرانی گذاشته بود و شیمی لعنتیمون اومدش سوالای ۱۶ آذرو حل کرد و گفت قلمچی مزخرفه و یه نگاه به من کرد که همیشه شیمی قلمچیم بالاتر از گزینه‌دومه. بلند نشدم که بهش بگم اینی که داری حل میکنی ایستگاه جمع‌بندی پایه‌س و اگه راست میگی برو شیمی پایه رو بیار. ذهنم درگیر میشد. ساکت شدم و ولش کردم . امیدوارم خودش متوجه بشه.

تصمیم گرفتم هدف‌گذاری چن‌تا از ده‌تا رو توی گزینه‌دو هم پیاده کنم. ینی یکی از عواملی که قلمچیم بهتر از گزینه‌دوم هست همینه که قلمچی سوالاش ده‌تا ده‌تاعه. حالا میخوام ده‌تا ده‌تا جدا کنم و بزنم. با تعداد غلطامم میدونم چیکار کنم.

واسه این آزمون برنامه زیاد دارم و این یه‌هفته رو میخوام خیلی زیاد بخونم. هدفگذاریم رو پنجشنبه میام مینویسم اینجا.

و خب به نتیجه‌های خوبی رسیدم. ینی میگم که من وقتی میخونم درصدم بالا میشه. وقتی نمیخونم خیلی پایین میشه. صفر و صدی دقیقا. بعد به خودم میگم که وقتی میبینی بخونی نتیجه‌‌ای که میگیری زمین تا آسمون با بقیه فرق داره چرا نمیخونی پس؟

بودجه آزمونو به عمومیاش کامل میرسم. به اختصاصیاش زیست و شیمی رو شک دارم کامل برسم. ولی خب تلاشمو میکنم به اونی که رسیدم خوب برسم. کاش تراز ایندفه‌م بالای هفت بشه. عمومیا خیلی ترازمو میکشن پایین. ایندفه میخوام عمومیا رو بترمشون. خیلی تست میزنم واسشون. ینی منظورم اینه که اگه مثلا ۱۲۰ تا تحلیل صرفی بزنم خدایی سوالی میمونه که جرئت کنه غلط یا نزده بشه؟ نه دیگه. بعد یه‌چیز خوبیم بود. آدمی که تلاش میکنه خوش‌شانسه. جدی و واقعی. میخوام جوابشو بگیرم.


دینی دهم هیچی بلد نیستم. یه درس از دوازدهمم مونده. زیست دوازدهم رو امشب سعی میکنم ببندم با یه گفتار از یازدهم. فیزیک کاروانرژی مونده. دینامیک از تکانه به بعد مونده. ریاضی نمونده ولی خب. شیمی رو هم امشب هنر کنم ببندم، پایه‌ش می‌مونه. عربی رو بستم. ادبیاتو توی مدرسه میخونم. نوشتم تا بعدا یادم باشه چقدر کارام مونده. 


خسته، ولی خوشحال در آپارتمان نقلیم رو باز کردم و کوله‌پشتی سنگینمو گذاشتم کنار در و روپوش سفیدمو انداختم توی ماشین و یه روپوش دیگه برداشتم و آویزونش کردم تا فردا اتو بزنمش. ساعت هفت بعدازظهره. شیفتمو به همکارم تحویل دادم و مریضامو به پرستارا سپردم که اگر هرکدومشون تب کردن، سریع بهم زنگ بزنن. یخچالو باز میکنم و سوسیس و تخم‌مرغ و قارچ و گوجه و اینا رو درمیارم و با روغن مایع و ماهیتابه به‌دست سعی میکنم که املت درست کنم. کاری که این چندسال انقدر انجامش دادم که توش وارد شدم و املتای به‌شدت خوشمزه‌ایم درست میکنم اتفاقا!

با این وسیله‌های توی دستم از دور چراغ گوشی رو میبینم که انگار توی این یک روز و نصفی که خونه نبودم خیلیا زنگ زدن و پیغام گذاشتن. میرم پیغاما رو پلی میکنم:
اولیش آنه‌س که دوسال پیش، رفته سرن فرانسه و داره اونجا درس میخونه:
_هوی چغندرررر!رو من گوشی برنمیدارییییی؟ بزنم عین سوسک، با دمپایی لهت کنمممم؟ تلگرامتو چک کن محض رضای خدا:| برات از اینجا عکس گرفتم. بچه‌هاام سراغتو میگیرن. 
[البته توقع دیگه‌ایم نمیرفت:|| اگر فکر میکنین که بعد از گذشتن اینهمه سال، قراره عین آدم صحبت کنیم، سخت در اشتباهین! راضیم ازش به‌هرحال:دی]
دومیش پ. بود:
_بهااااااار، مسابقه عکاسی‌ای که سه‌ماه پیش ثبت‌نام کرده‌بودمو یادته؟ اول شدمممممم. گفتی یکشنبه باید بیای آمریکا برای کنفرانس نمیدونم چی، پس یکشنبه شام بریم ساندویچ کثیف مهمون من؟ ااااه اگه این مهندسِ فلان فلان شده ولم کرد، مرتیکه **** برم این نقشه‌های جدیدو بدم بهش، دست از سرم برداره.
[پ. الان آتلیه داره ولی شرکتو ول نکرده. میگه زندگی خرج داره و آدم باید منطقی باشه، ولی من میگم مهندس مذکور که همیشه پ. برای رد گم‌کنی مورد عنایت قرارش میده که تنها مهندس ایرانی اون شرکته، با اون پیرهنِ احتمالاً آبی‌سورمه‌ایش کار خودشونو کردن و بادا بادا مبارک بادااا.]
سومیش نیکیه:
_سلاااااام، چطوریییییی؟ بهار اگهههه بدونی چقدر سر این مجوز آزمایشگاه موهامو سفید کردن اینا. ولی بالاخره گرفتمممم. هروقت گذرت افتاد ایران، بهم بگو که شیرینی آزمایشگاهمو بهت بدممم. فعلاً.
[نیکیم آزمایشگاه خودشو زده و البته که تربیت‌بدنی رو بیخیال نشد و الانم مربی تیم فوتساله.]
املتم حاضر شد. نون تافتونی که از نونوایی ایرانی‌ای که تازه پیدا کردم خریدم، رو برداشتم و یه‌لیوان آب برای خودم ریختم و کتاب و جزوه‌هامو زدم زیربغلم و رفتم که توی هال بشینم. یه‌لحظه وایسادم و خونه رو نگاه کردم. قالیچه رنگ و وارنگ کف زمین و پرده‌ی چهل‌تیکه‌ای که خودم دوختمش و مبلای دوست‌داشتنی فیروزه‌ایم که جلوش میز قهوه‌ای سوخته گذاشتم و روی میز یه‌کوه از کتاب و جزوه تلنبار شده. به‌علاوه طبقه‌های قهوه‌ای سوخته که به دیوار زدم و حکم کتابخونه رو دارن برام و پر از کتابای داستانه از کتابای فردریک بکمنِ دوست‌داشتنی بگیر تا ارباب‌حلقه‌ها و هری‌پاتری که اصلا کتابخونه بدون هری‌پاتر واقعاً معنایی نداره. 
توی خونه‌م تلویزیون نیست. از تلویزیون خوشم نمیاد. لپ‌تاپم روی میز هستش. بازش میکنم و فیلمِ عمل رو پلی میکنم و املت میخورم و درس میخونم.
فلوی جراحی یکی از بیمارستانای لندن هستم و برای این یه‌جمله خیلی درس خوندم و زحمت کشیدم و شکست خوردم و دوباره بلند شدم و ادامه دادم. 
فلان قدر سال پیش، خواستم که فلوی جراحی بشم و پیش خودم گفتم خواستن، بعد از شکست خوردن و شکست خوردن و بلند شدن و باز بلند شدن و تسلیم نشدن و ادامه دادن، توانستن است و این شد، که یه‌روز چهارشنبه، نشستم وسط آپارتمان نقلیم و مبلای آبی‌فیروزه‌ایم و کاغذ دیواری آبی یواشم و دارم به‌ این فکر میکنم که بیمار فردام رو چطور عمل کنم که ریسک خطرش بیاد پایینتر.
و امیدواری، همیشه جواب میده.

 

 

 

 

این متنو خیلی وقته که نوشتم. قرار بود توی وبلاگ قبلیم منتشرش کنم که نکردم. چرا منتشرش نکردم؟ چون خب یه‌جورایی مطمئن بودم قرار نیس همچین اتفاق قشنگی بیفته. آره.ناممکن می‌دونستمش. خیلیم ناممکن می‌دونستمش. بین ممکن و ناممکن اراده و تلاش و تصمیمه. میدونم قرار نیست به این زودی نتیجه بگیرم. میدونم قراره به‌خاطر درصدای داغونم چه حرفایی بشنوم ولی من کم نمیارم. تا آخرین لحظه میدوام و میدونم  و مطمئنم که اگر تا آخرین لحظه تلاش کنم درنهایت قراره روی قالیچه‌ی رنگارنگ خونه‌م، پشت میز چوبی‌م در حالیکه به مبل اآبی‌فیروزه‌ایم تکیه دادم و رفرنسای جراحی بغل‌دستم چیده‌شدن، لبخند بزنم و املتمو بخورم. تصویری که در آینده اتفاق میفته اینه و بیخیال. فکرکردی من میذارم چیز دیگه‌ای باشه؟


میشه دعا کنید امتحان فردا رو خوب بدم؟

درسته که شب امتحانش خیلی خوب نخوندم ولی واقعا توی طول ترم زحمت کشیدم برای این درس.

کاش یکم شعور تو وجود بقیه بود که نیان نزدیک امتحان ترم وقتی خودشون درساشونو خوندن، باهات دعوا کنن. کاش من یکم خوددارتر بودم که بااین چرت ‌و پرتا به‌هم نریزم و امتحانمو خراب نکنم. کاش فردا امتحانمو خوب بدم. امشبو بیدار میمونم، امیدوارم که تسلطم خوب بشه به مباحث. کاش دعا کنید. حیفه به‌خدا این امتحان. نمیگم تقصیر بقیه‌س که من درسمو خوب نخوندم. قطعا و حتما که تقصیر منه. و لعنت به من که هنوزم اجازه میدم آدمای بی‌ارزش زندگیم، اینجوری اعصابمو به‌هم بریزن و فکرمو مشغول کنن.

از امروز تصمیم گرفتم که کلا بزنم بترم واتس و تلگرامو. هر راه ارتباطی‌ای رو می‌بندم تا بتونم به درسم برسم. عوض کردن خودم، یه‌چیزیه که مدت زمان می‌بره، ولی حداقل میتونم این‌کارارو بکنم و همزمان روی خودمم کار کنم که یه‌روزی بتونم با گفتنگورباباش»به زندگیم برسم.


وقتی درس نخوندم، بیشتر به خودم اطمینان دارم تا وقتایی که کلی درس خوندم. حقیقت اینه که مسئولیت چهارساعت رو راحتتر میشه قبول کرد تا مسئولیت هیجده ساعت رو. 
دیشب این ویدیو کلیپو دیدم. چشماتو وا کن. 
یه نگاه به خودت و دنیا کن.
 اگه یه هدف تو دلت باشه، میتونه کل دنیا تو دستای تو جا شه.
هدف، مسئولیت میاره. هدف، مسئولیت میاره. 
میدونی؛ پزشکی، خواستنی نیست. پزشکی-و هر هدفی-ایثاره. جنس کنکور، فداکاریه. کنکور -و هرچیز جذاب دیگه‌ای- فداکاری میخواد. کنکور از جنسِ یه‌صبح دیگه»س. از جنسِرها کن دیروزو»از جنسِ خوب یا بد اگه آسون یا سخت، ناامید نمیشم»ــه. از جنسِنگو به سرنوشت میبازی»از جنسِتو بخوای فردا رو میسازی»ـه.از جنسِ دستامو می‌ذارم روی زانوهام و برای بار صدم بلند میشم، چون درخت با صدبار ضربه نیست که قطع میشه؛ درخت از ضربه صد و یکمه که قطع میشه. صدتا ضربه قبل، لازمن ولی کافی نیستن. از جنسِ چنگ زدن به کرنومتر و فلاسک و نسکافه و ظرف بیسکوییت، ساعت شیش صبح وقتی ممکنه اتوبوست بره»ـس. 
وقتی اون ویدیو رو دیدم، پیش خودم فکر کردم چقد راهه از من تا تو.چقدر باید بدوام تا برسم. چقدر بندکفشام سفت و محکم بسته شدن برای دویدن تا رسیدن.
شانس، هوش، ژن، فلان مشاور، فلان موسسه، فلان کلاسا، امدادهای غیبی، جوابای آزمونا که فروخته میشن رو کاری ندارم. نه دارمشون و نه میخوام که داشته باشمشون. نه شانس دارم نه هوش. من میخوام فقط نون تلاش خودمو بخورم. نه بیشتر نه کمتر. حق خودم و شب‌بیداریام و سهمم از خواب توی ۴۸ ساعت که یه زنگ ناهار بود. من میخوام فقط جواب همینارو ببینم. و ایمان دارم خدای بالاسرم عادله. اگه الان جوابشو نده، بعدا. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. پس واسه ساختنش تلاش میکنم. اگه جوابی نبود، بیشتر تلاش میکنم.
عصیانگر ایستاده می‌میرد، ولی زانوزده زندگی نمی‌کند.
کنکور یا زندگی یا هرچیز دیگه‌ای، هرچقدرم سخت باشه، من از اونا سخت‌ترم.


مشاورمون اومده بود راجع به یکی از مراجعینش حرف میزد که به‌شددددت مشکلات خونوادگی عجیب غریبی داشته و ترازش ۵۲۰۰ بوده. طی یک آزمون انقدر تلاش کرده و برنامه رو مو به مو اجرا کرده(همون برنامه لعنتی‌ای که ماام داریمش) که ترازش شده ۶۸۷۷ و مشاورمون میگفت عجیبه. آدم عجیب غریبیه. من میگم آدما وقتی درد و رنج واقعی(نه این چسناله‌های شکست عشقی و آی مامانم گفت بالای چشمم ابروعه) رو می‌چشن، مرزها رو می‌شن. کاری ندارن قبلا کسی تو این مدت زمان تونسته رتبه خوبی بیاره؟ کاری ندارن آیا از شهر من و بااین امکانات کسی تونسته؟ روی خودشون سرمایه‌گذاری می‌کنن و می‌رن جلو. یه جعبه کارتون میشه میزتحریرشون و کتابا و تستا میشن وسیله نجات و رهاییشون. اینکه بچه‌هایی که توی روستا درس میخونن، خیلی وقتا رتبه‌های تک‌رقمی میارن دقیقا به همین دلیله.

من میدونم خودم. اگه درس نخونم، مجبورم شبو توی خیابون و روی پل عابرپیاده بگذرونم. همیشه که مامان بابام نیستن تا کمکم کنن. میدونم اگر الان سختی نکشم، بعدا چنان تودهنی‌ای خواهم خورد که سالها نتونم بلند شم. بدبینی‌های من نیستنا. واقعیت زندگی هرکسیه. تو این دنیا هیچی مجانی نیست. ماام به‌خاطر گسترش شیمی و فیزیک و گام‌برداری در عرصه نوین علم و دانش درس نمیخونیم.

به قول آنه، همه‌چی میتونه همینجا تموم بشه ولی ما می‌جنگیم و می‌ریم جلو.

پس، بهار اگه همه‌چی دست به دست هم داده که نشه، تو فراتر برو و بشش. من میدونم که تو باور نداری به خودت. باور نداری که میتونی رتبه یک مدرسه بشی. باور نداری که تراز قلمچیت یه‌روزی بشه ۷۰۰۰. خودتو در اون حد نمی‌بینی. فکر میکنی همه هفتیا یه‌سری خرخونن که از فضا اومدن. ولی میدونی چیه؟ من میخوام ضایعت کنم:))اگه فکر میکنی که حتی ۱۰۰ درصد خودتم بذاری رو این قضیه نمیشه و بابا این ترازا مال من نیست، قبول. ۱۲۰ درصدتو میذارم رو این کار و ضایعت میکنم.


بعضی آدما به دنیا میان تا درجه انسانیت جهان رو ببرن بالاتر. به دنیا میان تا یکم به تلویزیون سیاه و سفید این جهان، بین این اتفاقا، یه اتفاق خوب باشن، یه رنگ شاد باشن که بین این سیاه و سفید، چشمک میزنن. اگه کاری هم نکنن، این وجودشونه که نور می‌پاشه به در و دیوار وجود. از آدمایی که بلد نیستن قهر کنن، باید بیشتر مراقب باشی که ناراحت نشن، چون انقدررررر دلشون بزرگ هست که ناراحتیشونو نگن. اینایی که با امضای لبخند و انرژی خدا به وجود اومدن. خدا نشسته روی صندلی چوبیش و با یه‌لیوان چای، به انضمام خوشحالی و لبخند ازته‌دل، توی یه عصر بهاری، آفریدتشون. اینا خیلی کمن. ولی من یکیشونو می‌شناسم.

آنه، تولدت مبارک:))منبع انرژی و لبخند و نیش همیشه‌باز، دوست و رفیق و یارغار، کاش که همیشه باشی و دنیا و اتفاقاش نتونه ازت لبخندو بگیره. کاش بهترین اتفاقای روزگار واست بیفته که لیاقتشو داری بچه:))بیشتر از هرکسی تویی که لیاقتشو داری:))

+ شلغم، مغزم درد گرفت انقدر فکر کردم که ادبی باشه‌ها. حال کردی خدایی؟ سه‌ساعته دارم فکر میکنم عصر پاییزی بهتره یا عصر بهاری؟ حالا چایی بدم دستش یا نسکافه؟ میدونم چایی دوست نداریا( اُف بر تو) ولی نمیشد که خدا نسکافه بخوره:| (خدایا ببخشید، همه‌ش تقصیر اینه،وگرنه شما که هرچی دوست‌ داری از آشپزخونه بردار)

بعدم اینکه بذار کنکورو بدیم راحت شیم، بعد میرم ازین ساندویچ کثیفا میخوریم رو زمین چمن( قبول کن بیشتر از کیک میچسبه، اونم تو کافی‌شاپ و اینا، عیح:|) فعلا اینو نسیه داشته‌باش ازم، خب؟ الانم بیا بغلت کنم، تولدتم خیلی مبارک رفیق:))برو خونتون دیگه.


70

تو همین مدتی که تلگرام و واتس و همه‌چیو پاک کردم، دوتا از بلاگرایی که خیلی می‌خونمشون کانال زدن، یکیشون آدرس توییترشو دیدم، که انگار قبلا کور بودم بالای صفحه رو ندیده بودم تا حالا://مشاورمون گفت پیام بده بهم تو تلگرام، دبیرمون گفت فلان چیزارو امشب بفرستین واسم.

برم بخوابم، هوم؟چه وضعیه آخه


74

من گوله‌ی مهربونی به‌نظر میام که بعد از اون گندی که زدی و من وبلاگمو به‌خاطر تویی که هیچ کلمه‌ای الان وصفت نمی‌کنه، بستم، میای خیللللی ریلکس میگی پست جدید نمی‌ذاری؟ و اوکی. بدترش میکنی. میگی من بعضی‌وقتا میرم یه‌دور وبلاگتو از اول می‌خونم؟ می‌خونی؟ تو اومدی تو خونه‌ٔ من و داری با کفشای گِلی دورتادورش راه میری؟ فکر کنم جدیدا خیلی مهربون شدم. بستنش کافی نبود. الان مجبورم که صفحهٔ سفید کوفتی‌ای که ازش متنفرم بندازم رو وبلاگم؟ واقعا از شر مدرسه که خلاص بشم، اولین کاری که می‌کنم اینه که سیم‌کارتمو بشم بندازم تو آشغالی. مزخررررف. واقعا من اون‌ قالب قشنگ و اون آرشیو و تک‌تک کامنتا رو و اینچ به اینچ اون وبلاگو از تمام دوستای دبیرستانم هزاربرابر بیشتر دوست دارم. اینچ به اینچ اون وبلاگ از تمام آدمای مزخرفی که تو اون دبیرستان کوفتی دیدم برام ارزشمندتره و توی لعنتی یه‌کاری کردی که من روش صفحه سفید بندازم. لعنت بهت. مزخرف بیشعور نکبت. کاش گورتو از خونه‌م گم می‌کردی فقط. حالم ازت بهم میخوره و حالم از خودم بهم میخوره که هرچیم که میشه، هر غلطیم که می‌کنی به خودم میگم فقط ۱۰۰ روز دووم بیار، بعدش تنها چیزی که از اونا می‌مونه یه سیم‌کارت شکسته، ته سطل‌آشغالای شهرداریه. حتی ارزششو نداری که این پستو به خودت بگم. لعنت بهت


خیله‌خب. من یه‌روزی حتی فکرشم نمی‌کردم که ساعت سه‌صبح بتونم بیدار بشم. بتونم بخوابم و ساعت چهار یا پنج بیدار بشم و بیدار بمونم و درس بخونم. فکرشم برام خیلی دور از ذهن بود. ساعت دوازده می‌خوابیدم ساعت شیش بیدار می‌شدم و به‌سوی مدرسه بدو بدو. الان تونستم. ساعت یازده خوابیدم و سه بیدار شدم و شروع کردم درس خوندن. تعریف موفقیت از دید من خیلی با بقیه فرق داره. به‌نظرم موفقیت و رسیدن به قله، ارزشش به‌خاطر مسیریه که طی میشه. الان سازمان سنجش بیاد بهم بگه ما باهات خیلی حال می‌کنیم، بیا برو دانشگاه. خب اوکی. ردش نمی‌کنم:دی ولیی خوشحالم نمی‌شم. پزشکی قبول شدن وقتی می‌ارزه که از خیلی‌چیزا گذشته‌باشی. من کلا تو زندگیم یه‌هدف دارم. حالا نمی‌دونم می‌خواین بگین طرف تک‌بعدیه چیه هرچی. من اون‌موقعی که نهم بودم و زدم تجربی، حواسم بود دارم چیو انتخاب می‌کنم و حواسم بود چقدر از خودم ناامید شدم وقتی دیدم مهندسی کامپیوتری که انقدر حرفشو می‌زدم چیزی به‌جز یه‌مشت کد اعصاب‌خردکن نیست و منم آدمش نیستم. پذیرش اینکه باید بیخیالش بشم چون من آدمش نیستم که ساعت‌ها پشت میز بشینم و کد بزنم و خسته نشم، سخت بود. به‌هرحال از بچگیم فکر می‌کردم یگانه عشق و یگانه شغلم توی کامپیوتر نهفته و دنیای آی‌تی منتظره تا من برم گسترشش بدم:|||من هنوزم دنیای صفر و یک رو دوست دارم ولی با خودم کنار اومدم که من آدمش نیستم. سخت بود و ناراحت‌کننده و نگران کننده برای منِ پونزده‌سالهولی خب. 

الان فقط خوبه که تونستم نهم، دستامو از دور کامپیوتر بردارم و بهش بگم تو لیاقت آدم بهتریو داری، من یه آشغالم(نیستم ولی گویا دیالوگ این روابط اینجوریه به‌هرحال:دی) که کشته‌مرده‌ی سگ‌دو زدن تو راهروهای بیمارستان و وارفتن جلو دراتاق عملم. که می‌میرم واسه شستن دستام قبل عمل و نیشمو نمی‌تونم کنترل کنم وقتایی که استتوسکوپ می‌بینم. که می‌میرم واسه گفتن جملهٔ GS هستم. هه مسخره. 

واقعا نمی‌دونم چرا تجربی انقدر متقاضیاش زیادن. نمی‌دونم تو کله‌ی متقاضیاش چی می‌گذره. ولی می‌دونم اگه بگم پزشکی واسم یه رویاس که می‌خوام بهش برسم، جمع کثیری سر ت میدن و آهان آهان گویان از کنارم رد میشن، از بس که این حرف تکراریه. ولی خب، ساعت سه و چهار صبح بیدار شدن و خر زدنم واسه من رویا بود. اسم وبلاگو مشاهده می‌کنین دیگه. انقدر اون‌ساعتو دوست داشتم و فکر می‌کردم باید بقیه زندگیمم این‌ساعت بیدار بشم که بیخیال نمی‌شدم و کوتاه نمی‌اومدم و نمیام. حالا شما بگین. چجوری توقع دارین از من که واسه ساعت خوابمم کوتاه نیومدم، واسه شغلم کوتاه بیام؟ واسه زندگیم کوتاه بیام؟ هرروز که دارم از خونه می‌رم بیرون کتونیامو بپوشم و بندشو واسه دویدن تو یه‌جای دیگه به‌جز راهروهای بیمارستان گره بزنم؟ چجوری توقع دارین اون‌گره‌ها محکم باشن و باز نشن؟ 

راستش من موفقیتو نمی‌خوام. من فقط یه‌تصویر احمقانه و رویایی از آینده‌م ساختم که همه بهم میگن نمیشه و تلاش بیخودی نکن و یه‌کار عادی رو انتخاب کن و برو. بااین وضعیت عمرا پزشکی قبلو بشی و روزای عمرتو حروم نکن پشت کنکور(توجه کنین که من هنوز دوازدهمم و هنوز پشت کنکور نموندم و دارم این حرفا رو می‌شنوم. ینی نه‌تنها فکر می‌کنن امسال قبول نمی‌شم بلکه فکر می‌کنن سال بعدم قرار نیس قبول بشم:))خلاصه که اعصاب فولادی‌ای می‌خواد. یه مغز مقاوم میخواد که نسبت به حرفاشون ری‌اکشنی نشون ندم و کارمو بکنم.ولی فکری که خودم و آبان داریم اینه که اینا همشون سختیای مسیره و هرکیم بیشتر سختی بکشه، نتیجه قشنگ‌تری می‌گیره. ولی این حرفا رو بخونین و یادتون باشه. یادتون باشه که نباید تلفن بگیرین دستتون و روز اول عید یه‌کنکوری رو اینجوری بیدار کنید که آره ایناام که همش امسال تعطیل بودن و اردوی عیدشون بهم خورد و معلوم نیست چی میخوان بشن و حالا آینده‌شون گند خورده. البته کنکوریه نباید ساعت هشت خواب باشه ولی خب واسه فرار از ویدیوکال مسخره که جدیدا همتون می‌گیرین میخوابه. تو پرانتز بگم که ویدیوکالم خیلی مسخره‌س. آقا من دو دیقه تو اتاقم با شلوارک چهارخونه و تی‌شرت گشاد نشسته‌م دلیل نمیشه شما با گفتن گوشی گوشی آویورم میخواد عیدو تبریک بگه یه گوشی با هفت هشت تا کله بیارین جلو چش آدم که:||||بحث منحرف شد:||

داشتم می‌گفتم. می‌خوام اگه امسال نشد اونقدر عرضه‌شو داشته‌باشم که پشت رویاهام بمونم و وایسم و هرکسیم که بهم گفت مسخره و بی‌عرضه، جوابشو ندم. چون فقط اعصاب خردیه و دهن مردم همیشه بازه، علی‌الخصوص آدمایی که من می‌شناسمشون که به خودشون اجاازه زدن هررررر حرفیو میدن. 

به‌جز اون، (اینو واسه خودِ سه‌سال دیگه‌م می‌خوام بنویسم.) من الان فکر می‌کنم که آدم شجاعیم. امیدوارم یادت نره که واسه بیدار شدن ساعت چهار چه راهایی رو انتخاب کردی و انجامشون دادی و من جدی میگم. خوشحالم که بالاخره یه‌لگد زدی به باورِ اینکه من نمی‌تونم و اینا. نمی‌دونم الان کجایی و داری چیکار می‌کنی ولی حتی اگه یه‌رشته مسخره رو انتخاب کردی و رفتی هم، بیخیال اون رشته مسخره‌هه بشو. احمقی اگه اینکارو کردی. واقعا فکر کردی ما خوشحالیم؟ میخوای پنجاه سال آینده رو به خودت دری وری بگی واسه اینکار؟ اگرم عین آدم موندی واسه چیزی که دوست داری و بدستش آوردی یا نیاوردی، بدون که من بهت افتخار می‌کنم. ضدگلوله بودن، اینه. اینکه تمام سختیاشو به جون بخری فقط واسه اینکه هرروزت قشنگ باشه. که تصویر احمقانه و، فقط یه تصویر احمقانه و رویایی باقی نمونه و کم کم بهش واقعیت ببخشی. 


خب. حالا که نمی‌تونم دلیت اکانت کنم برم بچپم یه گوشه که کسیو نبینم و خبریو نشنوم، می‌تونم به خودم قول بدم که ههروقت این ماجرای تدریس آنلاین و قرتی‌بازیای مدرسه تموم شد، تلگرام و واتس‌اپ رو از لپ‌تاپ دل‌بندم پاک کنم و با مایکروسافت تو دو، بقیه زندگیمو بگذرونم.


81

اگر می‌تونستم یه‌قدرت یا چیز خوشحال‌کننده و عجیبی داشته‌باشم، اون چیز چی بود؟

خوندن ذهن مردم؟ نه. مهم نبودن افکار آدما برام رو می‌خواستم احتمالا اگر نمی‌شد یه لیوان چایی می‌خواستم که چاییش هیچوقت تموم نشه و دماش از دمایی که می‌خواستم عوض نشه. به‌جز این دوتا، این دنیا چه چیز خارق‌العاده و خوشحال‌کنندهٔ دیگه‌ای می‌تونه داشته‌باشه؟


80

ولی اون آدمی که من ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌می‌شناختمش هیچوقت اینجوری نبود که ناراحت بمونه، ینی ناراحت می‌شدم ولی ناراحت نمی‌موندم.

می‌خوام بلند شم اتاقمو مرتب کنم و بخوابم، بلند که شدم-دیگه برام مهم نیست ساعت چند-برنامه‌م رو مرتب کنم و برم سر درسم. یه فکری هستش که مزخرفه ولی واقعیته و حس می‌کنم مزاحمی بیش نیستم برای بقیه حتی وقتی همه قرنطینه‌ایم و همه وقت زیاد دارن. پس این‌دفعه با دلیل می‌خوام سراغ کسیو نگیرم. بعدا شاید اسمشو بذارم افکار تین‌ایجری، ولی الان نمی‌دونم. خیلی ناراحتم. همین. اینکه درس می‌خونم دلیلش اینه که فعلا تنها چیزایی که می‌تونن منو تحمل کنن کتابای درسیم هستن. کاش بارون میومد.


79

امسال رکورد از دست‌دادن دوستامو زدم. با بی‌حوصلگی و بی‌‌اعصاب بودنم در نود درصد مواقع که جوابشونو نمی‌دادم(چون نمی‌خواستم با حال بد جوابشونو بدم)یا ازشون سراغی نمی‌گرفتم و حالشون رو نمی‌پرسیدم و یه‌مدت خیلیییییی طولانی‌ای ازشون بی‌خبر بودم. حالا دارم فکر می‌کنم که خوب بود یا بد بود؟ تنهاتر تر شدنم به‌نفعم بود یا به ضررم؟ از کجا و با چه معیارایی می‌تونم بفهمم که به نفعم تموم شد این‌قضیه یا به‌ضررم؟ چرا تمومش نمی‌کنم این از دست‌دادنا رو؟ چرا بازم سراغی از کسی نمی‌گیرم و بازم دوست دارم دلیت اکانت کنم و یه‌گوشه واسه خودم زندگیمو بگذرونم؟ بیشتر از اینم میشه آدمای زندگیم کم بشن و هنوز فقط یه‌حس خالی‌بودن داشته‌باشم، نه بیشتر؟ ده‌سال دیگه که به خودم میام و احتمالا بااین سبک‌زندگی درپیش‌گرفته، از الانم دورم خلوت‌تره، خوشحالم یا پشیمون و ناراحت؟


به‌نظرم دیگه تا همین‌جا کافیه. من همون اول اولشم که این‌جا رو درست کردم، می‌دونستم که زندگی روزای خوب و بد داره. برای همینم اسمشو گذاشتم چهارِصبح اصلا. هوای گرگ و میش. نه روشنِ روشن. نه تاریکِ تاریک. نه سیاهی مطلق و نه سفیدی مطلق. مثل تمام آدمایی که دیدمشون. مثل خودم. مثل اون‌روز که به این‌نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی بی عیب و نقص باشی و مهربون و دوست‌داشتنی و کار راه بنداز؛ درنهایت، یه‌روزی، یه‌جایی تو میشی آدم‌بدهٔ قصهٔ یکی. این‌قضیه دربارهٔ بقیه هم صدق می‌کنه. اگه یکی بهت بدی کرد، دلیل نمیشه تمام کارا و حرفای اون‌آدم غلط و چرت و بد و مزخرف بشه. چرا؟ چون آدما خاکستری‌ان. و لازم نیست ازشون ناراحت بشم. حقیقتشو بخوام بگم، دیگه برام مهم هم نبود. چون برای اونا هم مهم نبودم. صادقانه‌ترین جمله‌ایه که دراین‌باره میشه گفت اینه که آدما، سردردشون و راه‌های تموم شدن سردردشون، براشون مهم‌تره تا ناراحتی من. یا هرکس‌دیگه‌ای. پس لازم نیست واسه هرکسی که واسه یه‌دلیل بیخودی ازم دلخوره(مثل نوشتن یه‌پست توی یه‌وبلاگ که فکر می‌کنه بهش تیکه انداختم) تماااام تلاشمو بکنم تا بگم به‌خدا با تو نبود. یه‌توضیح کوچیک و بعدشم، می‌خوای باورکن، می‌خوای باور نکن. و تمام.

چیزی که بعدش یادگرفتم، این بود که مشکلاتم فقط و فقط برای خودمه که مهمه. برای بقیه، شنیدن مشکلای من سه حالت داره:

۱)ثابت کنن که خودشون بدترشو داشتن و دردکشیده و زخم‌خورده هستن ولی سوپروومن‌ها/سوپرمن‌هایی هستن که من باید ازشون یاد بگیرم چون اونا بیشتر حالیشونه.

۲)برن بالای منبر و نصیحتم کنن و بگن تو فلان‌جا اشتباه کردی و لرز در اثر خربزه‌ایه که خوردم و باید تاوانشو پس بدم.

۳)اصلا براشون مهم نیست ولی وانمود می‌کنن که ناراحت شدن و آخی، گوگولی. عب نداره درست میشه.

پس یادگرفتم یه اپ‌بلاک نصب کنم (محدود کنندهٔ استفاده از اپلیکیشن‌های گوشی. کاربرد مدیریت زمان داره) و استفاده‌م از فضای مجازی و روابطم با بقیه رو کمترش کنم، چون اونا خوب بودن، ولی من طی این یک‌سال به‌شدت آدم حساسی شده‌بودم که با کوچکترین چیزی به‌هم می‌ریختم و فکر می‌کردم الان که این‌قضیه واسه من هست، چجوری بقیه به زندگی عادیشون ادامه می‌دن. اونا از چیزی خبر نداشتن و خب طبیعتا باید به زندگی عادیشون ادامه می‌دادن. ولی من، فکر می‌کردم که چچوری ممکنه همه انقدر اوکی باشن؟ در حالیکه زندگی برای من وایساده‌بود. زندگی من روی دکمه پاز ایستاده هنوزم و دستشو برنمی‌داره، ولی فهمیدم طبیعی‌ترین چیز ممکن این جهان، عادی بودن و ادامه داشتنِ روال عادی زندگی بقیه‌س. نباید کش بدم این تعجب رو. و بله. برمی‌گردیم به همون حرف اصلی. مشکلای من واسه بقیه، مهم نیست. پس به نگفتنشون باید ادامه بدم. روزی صدبار باید یاد خودم بندازم. همونجوری که کسی نمی‌فهمه چقدر پزشکی قبول شدن رو می‌خوام، کسی هم نمی‌فهمه که یه‌سری چیزا خط‌قرمز منن و خب براشون مهم نیست. نه اون انگیزه نه این خط‌قرمز. 

انقدر فکرای زیادی توی سرم بودن که بعضی‌وقتا فکر می‌کردم نکنه از این‌ور و اون‌ور کله‌م، فکرام بریزن روی زمین:/تا الان، کیفیت زندگیم تقریبا ده‌برابر بهمن‌ماه شده. و واقعا به زندگی خودم دارم نزدیک میشم.(با تشکر از قرنطینه) زندگی‌ای که نظر بقیه برام مهم نیست. اختیار تایم و زمانم رو خودم دارم(البته فعلا میره پای درس‌خوندن که خب، من راضیم و به‌قول بنفش این نیز بگذرد.)الان خوبم. الان یه آدم منطقیم که آرومه. تصمیماش منطقیه و هووف امیدوارم زمستون ۹۸ هیچ‌وقت تکرار نشه. و امیدوارم پایهٔ این تغییرات انقدر برام سفت و سخت بوده‌باشه که بعد از بازگشت به اجتماع(درصورت زنده‌موندن) هم بمونن برام. 

این یک‌سالی که گذشت، به‌اندازهٔ ۱۷ سالی که گذشته‌بود درس داد بهم فکر کنم. (احتمالا سال بعدم همینو بگم)

پس به‌نظرم، دیگه تا همین‌جا کافیه. ناراحت بودن از عالم و آدم کافیه. استرس‌داشتن، کافیه. من ۱۷ سال محکم‌ترین آدمی بودم که می‌شناختم. آدمی که اجازه نمی‌داد کسی یا چیزی ناراحت/دلواپس/نگرانش کنه و انقدر مسائل واسش اولویت‌بندی شده‌بودن که خب، به‌هرحال زندگی راحت‌تری بود. پس حالا که کل زمستون مزخرف ۹۸ که یا مریض بودم یا بدو بدو داشتم واسه چیزایی که مهم نبودن و استرس و اضطراب، رفته و تموم شده، راضیم. چون بهار ۹۹ خیلی خبرای بدتری از زمستون ۹۸ بهم رسید که پتانسیل ماه‌ها خیره‌موندن به دیوار رو داشت. ولی با چنگ و دندون جزو باقی‌ماندگانم:دی و به‌هرحال من اونیم که وقتی همه فکر می‌کنن مُرده و از دور خارجه، مخفیگاهمو بین شاخ و برگای جنگل می‌زنم و بزرگترین باند مواد مخدر رو تاسیس می‌کنم.

پ.ن: من همیشه دوست داشتم خلافکار بشم و بزرگترین باند مواد مخدر رو داشته‌باشم که کسیم قیافه رئیس رو ندیده باشه. رئیس منم.

پ.ن۲: باتوجه به اینکه مواد مخدر خیلی از جوونایی که می‌تونستن خفن مملکت بشن رو اذیت کرده و خب بی‌گناهایی بودن که با یه‌اشتباه زندگیشونو به فنا دادن، تصمیم گرفتم بیخیال قضیه بشم و کوتاه بیام.

پ.ن۳: حالا این‌وبلاگ من که خلوته و معرفی‌کردن نداره، ولی

این‌پست رو حتما بخونین. 

پ.ن۴: بچه‌ها، بیاین بگین چه‌خبر؟:))


83

امروز کل گیاهی دهمو با فتوسنتز دوازدهم بعلاوه مشتق ریاضی و یکم نوسان فیزیکو می‌بندم. یه‌درس دینی و یه‌درس عربی و تجزیه عربی و دوتا درک مطلب و ریدینگ زبان و دستورزبان و سی تا آرایه‌ام که سرجاش.

کلا امروز خیلی روز خوبیه واسه کندن یه‌سری دندون لق! 


86

این پلی‌لیست اسپاتیفای، چهارِصبح، وقتی همه خوابیدن،‌ سکوت، سکوت، سکوت، سکوت.

واقعا دلم برای کتابخونه و اون گوشه دنجش تنگ شده. واسه اینچ به اینچ کتابخونه، واسه چشم‌غره‌های ملت به  اونی که پاکت کیکش رو باز می‌کنه، واسه نسکافه‌های بی‌مزه بوفه پایین کتابخونه، واسه نمازخونه‌ش، واسه وقتایی که هفت و نیم بیدار می‌شدم، بساطمو جمع می‌کردم می‌رفتم ایستگاه اتوبوس، واسه پارک کنار کتابخونه، دقیقا اینچ به اینچش. 

جدا قبل از قرنطینه هم دنیا این‌همه شلوغ بود؟ چرا این‌همه صدا هست؟


85

یه‌دسته از موهامو می‌گیرم بین دوتا انگشتام و با تمام حرصم می‌کشم. نمی‌دونم برای چندمین بار دارم می‌کِشمشون. تارموهای ریخته‌شده روی فرش و بالش و  صفحه‌های کتاب زیستم والانم کیبورد لپ‌تاپ رو نگاهشون می‌کنم. به برنامه‌م نرسیدم. خوابیدم. عصبیم. درصدم بالا نمیاد. این استرس عجیب غریب برای منی که 17 سال بیخیال و خندون زندگی کردم، چیز تازه‌ایه که بلد نیستم چجوری باهاش کنار بیام. این‌که خواب می‌مونم و وقی چشمم به ساعت می‌خوره اولین کاری که می‌کنم گریه کردنهمزخرفه. پوست سرم درد می‌کنه. به خودم اگر باشه همین الان می‌رم ماشین داداشمو برمی‌دارم و از ته می‌زنمشون. به خودم نیست. من هنوز باید جلوی بقیه بگم و بخندم و جوک تعریف کنم. برم بیرون و کله‌م رو از پنجره آشپزخونه ببرم بیرون و با نیش باز در حالیکه دارم ارتفاعم از زمین رو حساب می‌کنم، بخندم و بگم چقد هوا خوبه لنتی. کاش بارون بیاد. کاش یه‌درخت توی جنگلای استوایی بودم.


بهترین ساعت خواب، برای کنکوری مفلوکی که قرنطینه‌س و یه‌برادر هشت‌ساله داره که هرروز ده‌تا دیکته باید بنویسه، از ساعت یازده صبح تا سه بعدازظهره. فقط از یه‌جایی به بعد تبدیل به یه‌زامبی متحرک میشه که اگه قبلا چهارساعت تلاش می‌کرد تا خوابش ببره، الان زیر چهارثانیه و قبل از اینکه تایِ پتو رو بتونه» باز کنه، روی پتو و نرسیده به تخت روی زمین خوابش می‌بره. حتی اگه در حال جویدن آدامس اکشن باشه.

پ.ن: پیش به‌سوی  کلیه:دی

پ.ن2: خواهرها و برادرها و فرزندهای کنکوری‌تان را بیشتر دوست بدارید. حداقل وقتی با تلفن حرف می‌زنید مثل یویو در سراسر خانه راه نروید عزیزان-ـــــ-


اینکه چندساعت پیش بارون اومد، یعنی دنیا هنوز قشنگه؛ یعنی هنوز زوده واسه جا زدن؛ یعنی حتی فکر بیخیال شدن و مچاله شدن توی حدفاصل کمد و تخت، هم مغزمو مورمور می‌کنه. یعنی بزن بریم که امروز تقسیم‌یاخته رو ببندیم و خب تستای میتوزو نمی‌تونی بزنی؟ عب نداره. تا منو داری غم نداری:))تا وقتی میشه رفت کنار پنجره و بوی خاک نم‌خورده رو فهمید، چرا باید واسه یه‌سری چیزای بی‌سروته ناراحت موند؟ 


هشدار: حاوی انرژی منفی. پستی فاقد صلاحیتِ رسانه متخصصان و اهل قلم. فاقد محتوا! (مثه قبلیا)

1)امروز رفته‌بودم پیش یکی که علوم آزمایشگاهی تهران خونده. یه‌قرن پیش قبول شده. تو یه‌شرایط سخت هم قبول شده. بهم می‌گفت بیشتر از دوسال خودتو علاف کنکور نکن. اگه دیدی نمیشه پزشکی بیاری، برو دنبال یه‌رشته دیگه. شاید صلاحت یه‌چیز دیگه باشه. ماها خیلی وقتا یه‌چیزایی رو می‌خوایم، ولی صلاحمون اونا نیس. به خدا بگو هرچی خیره. دلتو آروم کن، مغزتو آروم‌تر.

پزشکیم گل و بلبل نیست که. مگه نمی‌شنوی این‌همه خبر خودکشی رزیدنتا رو؟ مگه نمی‌بینی کمبود امکاناتمون رو؟

2)میگه قبولی رو نذار هدف اصلیت. هدف اصلیت زندگی باشه. تعادل داشته باش. انقدر سرتو کردی تا خرخره تو کتابات و درصدات، از هیجده‌سالگیت چیزی فهمیدی اصلا؟ به‌جاییم رسیدی؟ فقط نشستی عین تراکتور می‌خونی و اصلا کاری به بازدهش نداری. عین آدمای عادی زندگی کن. هفت صبح بلند شو، دوش بگیر و صبحونه بخور، نود دقیقه نود دقیقه پارت‌بندی کن و آروم بخون. ته این پروسه کنکور، باید یه انسان زنده و سالم بیاد بیرون. یادت رفته اینو؟

3)ینی چی کنکور قبول نشدم می‌خوام بشینم بخونم؟ انقد این لنتی رو بولدش کردی واسه خودت؟ جمع کن خودتو. می‌خوای بپوسی پشت کنکور؟ چندسال ینی چی؟ من تورو می‌شناسم، تو اگه از فضای درس دور بشی، عمرااااااا رتبه‌ت بهتر از سال اولت بشه. 

4)تو اگه پزشکی شهیدبهشتی بیاری، من اسممو عوض می‌کنم.

5)برو فیزیوتراپی. یه مطب می‌زنی، کاریم نداره!!!!!!!!!!راحت میشی باور کن.

6)قبل از اینکه یه زری بزنی و بگی من پزشکی می‌خوام به‌نظرم باید یه‌نگاهی به تراز قلمچیت بندازی. زیر 7000 مگه پزشکی میاره آخه؟ تو که شوتی.

7)عب نداره اگه قبول نشدی. فلانی دکتره. روپوش سفیدشو میتونی بری بخری حداقل.(صدای خنده حضار)

8)شوهر کن! شوهرت اگه دکتر باشه،‌توام میشی خانم دکتر.

9).

دیگه ادامه نمی‌دم. من نمی‌خواستم غر بزنم توی این پست. اینا هم غر نیستن. اینا فقط ده‌دقیقه از یه‌مهمونی ساده‌ی آخرهفته‌س. پنج‌دقیه از یه مکالمه خاله‌زنکی فامیله. سی‌ثانیه از نگاه همراه با پوزخند یه‌همکلاسیه. اولی و دومی رو که نوشتم، گفتم خب یه پاراگراف پایانی هم می‌نویسم که ببینم چند درصدتون موافقین. ولی دستم نرفت روی حرف‌های کیبوردم. مثه الان که به‌زور دارم تایپ می‌کنم. ولی تایپ می‌کنم و می‌ذارم اینجا بمونه که بخونمشون بعدا. که یادم بمونه چقدر حرف شنیدم و چقدر توسری خوردم و چقدر حیفه که جا بزنم و چه تعداد زیادی آدم، منتظرن که من عاقل و سربه‌راه و منطقی» بشم. و چه‌قدر راحت به خودشون اجازه می‌دن ببرنت زیرسوال و با کفششون عین یه ته‌سیگار لهت کنن و چقدر توی زندگی، باید مثه آدامس کش بیام و بیخیال باشم تا ته ته ته این پروسه، یه بدبخت بیچاره که توی حدفاصل کمد و تختش، مچاله شده، نشم. لعنت بهش. چه غلطی قراره بکنم؟ اگه قبول نشم دقیقا باید چه غلطی بکنم؟ اگه کللللی پشت کنکور بمونم و نشه چی؟ (نگارنده، 854976132 بار سرش رو به حدفاصل بین تخت و کمدش می‌کوبد)خیرسرم می‌خواستم پاراگراف جمع‌بندی بنویسم. از پایان فیلمای اصغرفرهادیم بازتر شد. امیدوارم ته کنکور( اگه برسه یه‌روزی) سلامت روانیمو حداقل از دست نداده‌باشم. آمین.


طرف، سه دقیـــــــــــــــــقــــــــه و پــــــــنــــجــــــــاه و دو ثـــــــــــــانیه، از فضایل پکیج جمع‌بندی دکتر فلانی ویس، ضبط کرده. بعد من پنجاه و دو ثانیه پشت سر هم، با بقیه نمی‌تونم صحبت کنم://از فکرشم مورمورم میشه://روز به روز کمتر، آدما رو درک می‌کنم. 

تازه رویکرد کاری جدید واسه آرامش اعصابم اینه که اصلااا با همسن و سالای خودم حرف نزنم. هیجده‌ساله‌های دور من (حداقل) ، یه‌موجودات عجیبی شدن سر این‌قضیه عقب افتادن کنکور. یه‌جوری ناراحتن انگار فقط خودشونن که این‌وضعو دارن. ارشد و دکتری و کنکور تخصص و وکالت و ایــــــنهمه کار، عقب افتاده دیگه://بعد یه جوی راه افتاده بین همکلاسیا، که هرکی از عقب افتادن کنکور بیشتر ناراحت باشه، درسش بهتره. اصلا درکشون نمی‌کنم. و مطمئنم اگه وقتی که گذاشتن تا خوشحالی/ناراحتیشون رو ابراز کنن و به گوش جهانیان برسونن، روی درسشون می‌ذاشتن، می‌تونستن کنکورای عمومی سال 95تا98 رو بزنن حداقل. 


90

یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بعدا یه مغازه‌هایی به‌وجود بیان که یه‌سری نوشیدنی می‌فروشن؛ که این نوشیدنی‌ها هرکدوم خاصیت خاصی دارن. یعنی مثلا میری داخل مغازه‌هه و میگی یه‌لیوان واسه سردرد می‌خوام. و منظورم دمنوش نیست. یه‌چیزی که درجا اثر کنه منظورمه. و عوارض هم نداشته باشه. واقعا دوست دارم همچین اختراعی رو ببینم یه‌روز.

 


95

یکم شیر ریختم توی شیرجوش.بسه؟ اندازه یه‌لیوان میشه؟ سوال بی‌جواب همیشگی من. پودرکاکائو و آب‌جوش رو هم می‌زدم و از پنجره آشپزخونه به تیربرق نگاه می‌کردم. کلاغا کجاان پس؟ شیر داشت پف می‌کرد، خاموشش کردم و نهایتا یه لیوان نصفه از شیرکاکائوی دست‌ساز رو هم می‌زدم و به این فکر می‌کردم که امروز بالاخره اون مبحث لعنت‌شده زیستو می‌رسم ببندم یا نه؟ یه پوووف محکم کشیدم و داشتم غرغرای زیرلبیم رو شروع می‌کردم که یهو صدای بارون شنیدم. اصلا هم فکر نکردم که تا سی‌ثانیه پیش داشتم بیرونو نگاه می‌کردم و هیچ خبری نبود مطلقا. پریدم کنار پنجره و نیشم عین احمقا باز بود. اصلا انگار نه انگار تا دودقیقه پیش می‌خواستم وارد راند اول غرغرم بشم. پرده رو مثل جت زدم کنار و همونجوری که توقعش می‌رفت حتی یه ابرسیاهم تو آسمون نبود. صاااف و آبی. کبوتره که روی پنجره همسایه روبه‌رویی نشسته بود، گردنشو یکم کج کرد و چپ چپ نگاهم کرد. انگار مزاحم حریم خصوصیش شدم:| نیشمو بستم. زردک مزخرف، از همیشه زردتر، پرتوهاش رو عین تیغای جوجه‌تیغی می‌فرستاد این‌ور و اون‌ور. توهم زده‌بودم مشخصا. ولی یه‌لحظه وایسا. اون چندصدم‌ثانیه‌ای که توی توهم بارون بودم.زیادی خوب بود. مثل همه توهمای دیگه‌ای که می‌زدم. مثل امیدی که دارم به جهان‌های موازی. مثل اینکه از ته ته ته دلم می‌خوام یه هم‌اسمم، توی یه‌اتاق بزرگ و دایره‌ای زندگی کنه و صبحا بوم نقاشیش رو برداره و بره از طبیعت نقاشی کنه، عصرا برگرده به اتاق دایره‌ای و پر از پنجره‌ش و پیانو بزنه و آهنگ بسازه. توهم، از حقیقت تلخ‌تره. ولی اگه بیخیال حقیقت بشی و بخوای توی توهمات زندگی کنی، اونموقع چی میشه؟ بیمارای روحی و روانی که بعد از مرگ عزیزشون فکر می‌کنن اونا هنوز زنده‌ن رو یادم میاد. حالشون از بیرون رو که می‌بینم، واقعا ترجیح میدم کسی برام عزیز نباشه کلا. آدم دو دقیقه که فکر می‌کنه به دلایل این‌جور بیماریا، می‌بینه خیلیم غیرمنطقی نیستن. یعنی میگم یه‌جور مکانیسم دفاعیه، نه؟ خب. مکانیسم دفاعی. خطوط دفاعی، فصل لعنت شده ایمنی. برگشتیم سر خونه اول.

+بچه‌ها

این پلی‌لیست اسپاتیفای، صداهای مختلف بارونه:دی حالا من نمی‌دونم تو این اوضاع زله واسه‌چی منتظر بارونم ولی خب به‌هرحال اگه بارون بیاد و زله‌ هم بیاد، به نابودی و قهقرا می‌ریم جدی. امیدوارم این دوتا با هم نیان. البته الان که فکرشو می‌کنم، واسه خاموش کردن آتیش‌سوزیای بعد از زله، خوبه. نمی‌دونم. امیدوارم زله نیاد پس. عجیب شد یکم.


97

امروز با وجود اینکه جمعه‌س، حدس می‌زنم جمعه قشنگی باشه:))ینی میگم اون زردک بی‌قواره، خیلی زاویه تابشش، درست درمونه:))

راستی

این پلی‌لیست اسپاتیفای هم ببینین. صدای دریاس:دی شبیه‌سازی شمال، اونم وقتی که امیدی نداری که به این زودیا بتونی بری شمال:(


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها