فریدون مشیری»
فریدون مشیری»
+هشدار: حاوی نصفهشبنوشتهها و هذیانگوییهای یککنکوری.
خونهباغ پدربزرگ و جمع فک و فامیلپسرداییم که مهندسی مکانیک آزاد میخواد بره و میگه من توی تجربی هیچی نمیشم. اونیکی فامیل که میگه کاش نمیرفتی تجربی و خودش داره مهندسی عمران آزاد میخونهجفتشون که مدرسههای خیلی خفنی بودن و من؟ یهدانشآموز که توی یهمدرسه دولتی خودشم، داره دست و پا میزنه که یکم درصداش بیاد بالاتر. و توی همون مدرسه هم پدرش درمیاد که بیاد بالا چه برسه توی اون جمعیت ۶۰۰۰۰۰ نفری که من یهنقطهم.من و این عشق به زیست و پزشکی، من و این دوستداشتن که ترس قاطیشهمن و اینهمه سردرگمی و اینهمه موج منفیای که بقیه میدن و میگن تو هیچی نمیشی و وقتی میگم شاید ۳۰۰۰ بیارم، میگن مطمئنی؟
مشاورمون میگه بچهها برای انتخاب رشته منطقیتر میشن و فکر میکنن فیزیوتراپی چه رشته خوبیه مثلا و اینا.
منی که نمیخواد چه بعد از انتخابرشته، چه قبل از انتخابرشته منطقی بشه و منطقی فکر کنهمنطق چیه آخه؟ دوستداشتن مگه منطق میپذیره؟
نمیدونم سال دیگه منطقی شدم یا نه، ولی من، پزشکی رو واقعا میخوام. و براش مصمم میمونم. بهدرک که بقیه چی میگن و چی با چشماشون بهم میگن. بهدرک که ناامیدن و فکر میکنن اونایی که رفتن مدارس عالی، هیچی نشدن و من جوجه تجربی با مدرسه دولتیم میخوام چیزی بشم؟
حقیقتا.حقیقتا، میخوام که قبول بشم و خاستن توانستن است. نه خواستن.
و کلهشقی ویژگی بارز منه که سبب میشه، وقتی اونا میگن نمیتونی، پس حتما من میتونمحالا چون اونا گفتن نمیشه، نمیشه که نشه.
توی مدرسهمون یکی هست که رتبه دهمش میشد۱۰ کشوری. آزمون قبلی شد ۴۰۰ و میگفت گنننند زدم:| همون امکاناتیو داره که منم دارم خب. و چی میشه که اون بهتر میشه؟ فرقمون توی تلاش و پشتکاره، نه هوش. اون ارادهش انقدری هست که به خوابشم غلبه کنه. از الان میتونم توی روپوش سفیدی که من آرزوشو دارم ببینمش. حسودی نمیکنم و غر نمیزنم. دارم میگم اگه اون با همین امکانات این شده، پس من قطعا یه اهمال کاری خیلی خیلی گنده داشتم و یه گاف خیلی خیلی زیادی توی درس خوندنم دادم که این نشدم. منی که خودم میدونم بلدم چجوری از پسش بربیام. غر نمیزنم که شبا چه تیرهندرست. ولی باید از پس این درسا بربیام من بالاخره. لعنتی فقط ۳۵, هفته مونده. دارم از استرس بالا میارم و این عصبی بودنم زده به پام. از زانو به پایینمو کلا حس نمیکنم. صبحا انگار دارن میبرن اعدامم کنن. باید از پس این چرخه بربیام. باید با دست پر بیام بیرون. من هیچی کم ندارم واقعا. من اگر رتبه نیارم قطعا کم کاری خودمه، نه هیچ چیز دیگهای.اگه اون تونسته رتبه ۱۰ کشوری بشه، دوتا چشم داشته و دوتا دست و دوتا پا. نه کمتر نه بیشتر از من. حله؟ واقعا واقعا میشه و باید بشه.
این اگر اثر منه، و من خالق و نقاش این تابلوام، چیزی نیست که ده سال بعد با پشیمونی نگاهش کنممن درستش میکنم.
بچه نارنگی رو گرفتم بین دوتا انگشتم. نگاهش کردم و به زیست گیاهیای که مرورش نکردم فکر کردمبه آندوسپرم مایع نارگیل فکر کردم. دوباره بچهنارنگی رو دیدم و یهجمله تو ذهنم تایپ شد. تو میتونستی یه نارنگی درست حسابی بشی، ولی نشدی. نخواستی فک کنم. عاقبت این نخواستنت هم شد له شدن بین دوتا نارنگی کناریات. پشیمونی؟
میگم نشه یهوقت مثلا پنج سال دیگه آرشیو اینجا رو بخونم و بگم اوووو چقدر جوگیر بودم که پزشکی میخواستم.اگه پنج سال دیگهس و داری اینجا رو میخونی، باید بهت بگم که وسط هرکاری که هستی، چه توش خوبی چه بد. ولش کن. تو آرزوی قلبیت پزشکیه. اون کارو ول کن و بشین واسه پزشکی بخون. هرچقدر مقصد دور باشه و بعید.
هرچی هرچی وجود داره رو بریز دور و بشین واسش بخون و تلاش کن. قول بده، خب؟
بیا به هیچی فکر نکنیم. بیا دو دیقه نگران آیندهای که هنوز نیومده و گذشتهای که رفته فکر نکنیم. خسته نشدی انقدر راجع به همهچیز فکر کردی آخه؟ روزا میرن و شبا میان و خورشید میره و ماه درمیاد و بیست و چهارساعتات همینجوری میرن و میرن و میرن.توی این بیست و چهارساعتاام خیلیا میمیرن خیلیاام متولد میشن. یهجا یکی،یکی دیگه رو میکشه،یهجاام یکی، جون یکی دیگرو نجات میدهرسالت. دلیل. هرچیینی میخوام بگم بنده خداملت به سردردشون بیشتر از ناراحتی تو فکر میکنن. همه این آشغالا رو بریز دور، اثری از آثار خودتو نذار بمونه، نذار بمونه که دل کسی بخواد تنگ بشه واستالبته اگه کسی باشهتا کمر برو توی درس و کتاب و خودتو با درس خوندن خفه کن دخترم. چون سگ درس خوندن میارزه به این دوست و رفیقایی که توی دوره مزخرف دبیرستان واسه خودت انتخاب کردی. چون حتییییی درس خوندن هم برات بیشتر میمونه تا این اصطلاحا دوستا که وقتی از دست نتیجه آزمونشون کفری میشن، میان میگن ناراحتیشون بهخاطر توعه و یکساعت و نیم حدال راهپیمایی میکنن روی اعصاب تویی که میدونن ناراحت میشی ازین ناراحتیای که فکر میکنی بهخاطر توعه. آدمی که هیچوقت ناراحتی تو براش مهم نبوده. یادت میاد اونروز زیر تور بسکتبالو که خدا بخواد؟ ها؟ اونم یادت رفته بود نه؟ بیخیال توروخدا. بشور همهچی رو و بذار کنار. از امروز به بعد حق نداری فکرتو مشغول آدمایی بکنی که نه تو براشون ارزش داشتی نه دیگه اونا برات ارزش دارنخدا اون بالا نشسته و داره همهمونو میبینه. یا میخنده بهمون یا از دستمون ناراحت میشه یا واسمون دلش میسوزه. نمیدونم داره چیکار میکنه وقتی منو از بالا میبینه. اگه من خودمو از بالا میدیدم چیکار میکردم؟ گریه میکردم. من روی یه ابر مینشستم و گریه میکردم که تواناییامو به کار نمیگیرم. بیحاشیه، مسلط و بادقت. این سهتا صفت، صفتایین که بعد از اینکه از این مدرسه رفتی باید پشتسرت همه بلااستثنا بگن.
چیه این زندگی بابا؟ هی دور میزنی دور خودت و تهش هیچی. این گربهها که توی کارتون با کلاف کاموا بازی میکردنو دیدین؟ مثه اونا شده زندگی ماام. خوشم نمیاد که اگه از بالا خودمو ببینم باید بشینم گریه کنم واسه حماقتایی که کردم. چیه بابا این فاز گرفتنا؟ فقط برو توی کار خودت. ینی میدونی میخوام یهجوری بشه که حداکثر تا دهسال دیگه برگردی ایران و با نیش باز بگی خباین هفته خیلی زیاد خوابیدم. دوازده ساعت در هفتهمیخوام در همینحد بنگرم در طلب و منگرم در عجزمهم نیست الان کیام و کجام و چیکار میکنم و از کجا اومدم. مقصد دست منه. وقتی بشینم رو ابرا، حق ندارم گریه کنم.
یه کتابه بود که توش از سرگذشت یه دختری نوشته بود که با سختیای زیادی که زندگیش داشت، تونسته بود بجنگه و میدونی.درواقع خودش بود و دوستش که جفتشون واقعا زندگی سختی داشتن ولی با درس خوندن و کار کردن فوقالعاده زیاد، ینی در حدی که توی تصورتونم نمیگنجه که چقدررر زیاد، تونسته بودن آیندهشون رو بسازن و میدونی حس خوبی دارم. ینی منظورم اینه که تک به تک دبیرا میان و بهم گیر میدن. اونقدری که به من گیر میدن به هیچ احدی توی کلاس گیر نمیدن ولی من خوشحالم. ینی منظورم اینه که منم مثه همه آدما خوشم نمیاد بهم گیر بدن ولی ته ته تهش، یه جمله محو خیلی محوی یادمه که از دبیر فیزیکم شنیدم. ارزششو داره که براش وقت بذارم. همین یهجمله یا اون دفعه قبل از اون دعوای فجیعم با دبیر ریاضیم که گفتم میشه برم اتودمو بیارم از بیرون و اونم گفت من میدونم با توی بیدقت چیکار کنم که درست بشی. و بعدشو کاری ندارم که عذاب داد به معنی واقعی کلمه. ولی برای من، همین کافیه که میدونم هرچقدرم بچهها بگن عاخی بیچاره چقد دبیرا بهش گیر میدن، بازم میدونم که اونچیزی که من فکر میکنم دقیقا درسته. من واقعا و عمیقا باورشو دارم که میتونم و نتونستنم کمکاری خودمه. مثبتاندیشی و این داستانا نیستا. ولی میدونم وقتی نفر چهارم کلاس میشم و بازم دهبرابر بقیه بهم گیر میدن ینی از دید دبیر هنوزم جا داره که خودشو بیشتر بکشه بالا. از دید من به تنهاییم میتونم. وقتی بتونی و انجامش ندی یهجورایی ظلم به خودت و بقیهس. حالا منظورم خودم نیست توی اینموردا، ولی مثلا آدم با دقتی که حس درس نداره و کار رو انجام نمیده، داره ظلم میکنه به بقیه هم. خودش که به کنار. مثلا من یکیو میشناسم که خیلی ریزبین و دقیقه. این آدم باید میرفت مثلا یهکاری که نیاز به همچین ویژگیای داره ولی حس درس نداشته دیگهحیف شد دیه.
حالا من کاری ندارم ولی من خودم باور دارم که تنها چیزی که باید توی این آزمونا بهدستش بیارم اینه که چهار پنج ساعت مداوم دقتمو در یک سطح بالا-خیلی خیلی بالا-نگه دارم. ناسلامتی جراح آیندهایما. اگه الان نتونم اینکارو کنم دو روز دیگه هم از پس عملای دوازدهساعته برنمیام. حالا نمیگم عمل چه رشتهای. از اینا که میگن طرف آرزوشو توی دلش نگه داشت و فقط براش تلاش کرد. ینی میخوام بگم مغزم دوست نداره که ضایع بشه پیش خودش. ینی میخوام بگم بچه من بهت افتخار میکنم که داری جون میکنی. تو خودت میدونی سطح زندگی اونایی که درس میخونن چنتا پله بالاتره از بقیه. میگم امروز تو اتوبوس داشتی ماشینارو نیگا میکردی و میگفتی ینی همه اینا بچه خرخون بودن که الان ماشین دارنو یادته؟ نه نبودن حقیقتا. ینی توام میتونی ماشین داشته باشی ولی نمیتونی مزدا۳ داشته باشی. یه پراید اونم تا ته عمرت. دور اینم خیط بکش که با پول مامان بابات بخوای ماشین بگیری. اصن اونجوری ماشین داشتن نمیچسبه. حتی اگه سانتافه باشه. پول داشتی مزداتو بگیر، نداشتیم نگیر. خیلی سادهس بهنظرم قضیه.میگم که الان مهم نیست چقدر تا صبح میتونی درس بخونی. بشین بخون و از شنبه شروع کن خوب درس بخون. بچا، دعا کنین آزمون فردا رو خوب بدم. ینی میگم میخوام یهروزی پزشکیمو بیارم. پای خواستهمم وایمیسم. هرچی که باشه بهاش. کلا تو دنیا چیزای باارزش خیلی کمی هستن که تو مجبور نیستی بهخاطرشون بهای زیادی بدی. ولی سرکار علیه، خاطرنشان میکنم که بهشت را به بها میدهند نه به بهانه، دلبند.
لعنتی کی سه روز شد. پشمام:|
دیروز تمرینامو واسه دبیر ریاضیم فرستادم. همون که همش داریم با هم گیس و گیسکشی میکنیم. همون که از اول روش کراش زدم و همچنان بااینکه بچهها متفقالقول میگن روانیه، روش کراش دارم. بهعرعال ازین نباید گذشت که درصد من که منفی بودو رسوند به هفتاد. کامان دیگه.
بعد تمرینامو فرستااد تو گروه گفت این درست نوشته. ببینین جواباشه. فلانی فرستاده که کاملا هم درسته. فلانی که من باشم چاق و لاغرشو از یکی از عکسایی که تو گروه بود دیده بودم ولی نکتهها و اینارو همه رو خودم نگاشته بودم. بعد فکر کردم که باید به خودم مفتخر باشم. و مفتخر شدم.
عربی تست میزنم و میگم من خیلی عربیدوست شدم جدیدا. بهعرعال درس جذابی شده.
شیمی بسی بسیار خوندم ولی خب کمه. لعنتی هرچی میخونی تموم نمیشه. و بازم کمه.
فیزیک که به همون دلیل مزخرفی که نمیدونم اینجا توی پستام نگاشتم یا نه، میخوام کلهشو بکنم. جمعه آزمون قلمچی دارم ولی نمیتونم برم چون کلاس جبرانی مدرسهم. جمعه بعدیش ازین مهمونی مزخرفاس. خیلی وقته کسی رو ندیدم. بدم نمیاد برم چارتا آدم ببینم. کاش از سرجام بلند شم. خوابم نمیاد. خستهم. نسکافهم تموم شده. منم دارم تموم میشم. ولی عجیبه که انقدر مقاومت دارم میکنم. از من خیلی بعیده. سگجون.
کاش مدرسه نداشتم. کاش انقدر آزمون نمیگرفتن.هرروز یهگفتارو آزمون میگیرن ازمون. حالا الان که تعطیلیا خورده برنامه فردام یه آزمون کلی از زیست و شیمی و ریاضی با عربی و دینیه.با دوتا گفتار دیگه زیست. من نمیرسم بخونم. با برنامه خودم آروم و یواش زیستمو میبرم جلو و بیخیال. ولم کنین مزخرفا.
کاش ایندفعه بهتر بشه.
بهعرعال من امیدوارم. نقش جنگجو رو دوست دارم. از کلمه جنگجو خوشم میاد. چه فارسی چه انگلیسیش. warrior. یه ابهت خاصی داره لامصب.
دارم فکر میکنم آدرس اینجا رو به همه بدم. ولی دارم فکر میکنم که نمیدونم. خیلی چرت و پرت مینویسم اینجا. خستهشدین نخونین دیه. خا؟ آفرین.
دلم برای وبلاگ و بچههاش تنگ شده. دلم میخواد بعد از آوردن یه نتیجه خوب برم قرار وبلاگی. یهجایی که حرفمو میفهمن. حرفشونو میفهمم.
امروز یکی از بچههایی که پارسال کنکور داده بود و رتبهش دههزار شده بود اومده بود مدرسه. دقیق رتبهشو نمیدونما. همین حدودا ولی. بعد گفتم چه میکنی با زندگی پس از کنکور؟ گفت زندگی بعد از کنکور معنی دار میشه اصن. خیلی خوش میگذره و اینا.
بعد میدونین بچهها. من عمیقا باور دارم که زندگی بعد از کنکور قرار نیست خوش بگذره. ینی خوش میگذره ها ولی نه اونجوری که هرروز بیرون و اینا. بهنظرم دانشجویی کار سختیه. مثلا دانشآموز یه کتاب درسی داره و میخونتش. بعد میره سر تست. کتاب تستم هزار تا ریخته تو بازار. بااین حال نکردی؟ اشکال نداره عزیزم. برو خیلی سبز. چمیدونم. همچین مدلی داره. ینی بهنظرم مثل اسمشه دیگه. جوینده دانش. جوینده بودن خیلی فرق داره با اینکه ریلکس بشینی یکی بهت درس بده. تصور من از زندگی ماورای کنکور(:دی)این نیست که قراره خلاص شم و فلان. ولی خب حداقل قرار نیست دینی و عربی بخونم. درسای مربوط به رشتهم هستن. اگه از اندیشه اسلامی فاکتور بگیریم. خلاصه میخوام بگم که خوش به حالش که زندگی بعد کنکور بهش خوش میگذره. من خودم نمیخوام بهم خوش بگذره. زده به سرم فکر کنم.
داشتم میگفتم. امروز یکم دق و دلیم رو خالی کردم. دست دبیر ریاضیمون درد نکنه که دیر رفت بیرون:دی آخر ساعتم براش بطری آبشو بردم:دی اینو فقط خودم میفهمم:))
بعدم اینکه دیشب اومدم امتحان کنم که چجوری میشه تا سه بیدار موند و ازونور پنج بیدار شد که امروز با سردرد مواجه شدم. در نتیجه باید یهجوری جا بدم کل این قضیه گزینه دو رو. خیلی سرم درد میکنه لعنتی. نمیدونمم چرا. و چیکار کنم؟ دلم درد میکنه واسه استرس امروز. واسه کل بدو بدویی که واسه گزینه دو دارم. سرمم درد میکنه. انقد که دیگه ادامه ندم یحتمل این پستو.
حقیقتا دارم تنبلی میکنم.
هدفگذاری قلمچی این هفتهم باشه همه درصدای اختصاصیم بالای ۳۰
برای عمومیا، همه درصدا بالای ۷۰
فکر کنم منطقی باشه. ولی دارم تنبلی میکنم. باید خیلی بیشتر تلاش کنم. کلا زندگی همهش بدو بدوعه.
نون. میگه برا خودت بخون. وقتی به دنیایی فکر کردم که توش فقط واسه خودم کار انجام میدم خوشال شدم.
ینی میدونی، ازینا که هرکی هرچی میگه وقعی نمینهند بهشون و ازینایی که نهایتا یه آپارتمان نقلی میخرن و توش ساکن میشن. ازینایی که یه شالگردن مشکی طوسی با پالتوی کرم و عینک آفتابی و احتمالا موهای بلند دارن و یه کیف قهوهای با بند بلند میندازن روی دوششون و آدامس میجوان. به انضمام یه اخم که به منزله اینه که از یه حدی جلوتر حق نداره کسی بیاد.
ازین آدما دوست دارم بشم. منفیباف نباشم. واقع بین باشم. خوش بین درون کوچولو داشته باشم. واقع بین باشم. اخم مذکور روی پیشونیم جا خوش کنه و معنیش این باشه که من اونقدر تلاش کردم که تو حق جلو اومدن و تردن زندگیمونداری. اینا که از زندگیشون دفاع میکنن آدمای جذابین کلا. ینی زندگی کلا چیزیه که باید ازش دفاع کرد. ولی بحث اینه که ارزش دفاع داره یا نه؟ خب معلومه زندگی هرکسی واسه خودش ارزشمنده. سوال نداشت. کلی عرض کردم. خلاصه ازینایی بشم که وقتی میگم ایکس میشه دو، کسی نگرده ببینه معادله چی بود تا خودش حل کنه. انقدر قابل اعتماد بشم که وقتی گفتم ایکس میشه دو، حتی اگه معادله جواب نداشت بگن لابد ایکس میشه دو. ولی ازون مهمتر اینه که یه روزی برسه که برام مهم نباشه وقتی میگم ایکس میشه دو، بقیه چی میگن. مهم این باشه که ایکس من دوعه. حالا میخوان بخوان، نمیخوانم هری.
اینایی که عینک آفتابیشونو میزنن بالا سرشون و کلید رو از توی کیفشون در میارن و وارد آپارتمان نقلیشون میشن که یه ویو به دریا داره مثلا. هعی. آپارتمان نقلی.
امروز قلمچی بود که نرفتم. چون مدرسه مزخرفمون واسمون کلاس جبرانی گذاشته بود و شیمی لعنتیمون اومدش سوالای ۱۶ آذرو حل کرد و گفت قلمچی مزخرفه و یه نگاه به من کرد که همیشه شیمی قلمچیم بالاتر از گزینهدومه. بلند نشدم که بهش بگم اینی که داری حل میکنی ایستگاه جمعبندی پایهس و اگه راست میگی برو شیمی پایه رو بیار. ذهنم درگیر میشد. ساکت شدم و ولش کردم . امیدوارم خودش متوجه بشه.
تصمیم گرفتم هدفگذاری چنتا از دهتا رو توی گزینهدو هم پیاده کنم. ینی یکی از عواملی که قلمچیم بهتر از گزینهدوم هست همینه که قلمچی سوالاش دهتا دهتاعه. حالا میخوام دهتا دهتا جدا کنم و بزنم. با تعداد غلطامم میدونم چیکار کنم.
واسه این آزمون برنامه زیاد دارم و این یههفته رو میخوام خیلی زیاد بخونم. هدفگذاریم رو پنجشنبه میام مینویسم اینجا.
و خب به نتیجههای خوبی رسیدم. ینی میگم که من وقتی میخونم درصدم بالا میشه. وقتی نمیخونم خیلی پایین میشه. صفر و صدی دقیقا. بعد به خودم میگم که وقتی میبینی بخونی نتیجهای که میگیری زمین تا آسمون با بقیه فرق داره چرا نمیخونی پس؟
بودجه آزمونو به عمومیاش کامل میرسم. به اختصاصیاش زیست و شیمی رو شک دارم کامل برسم. ولی خب تلاشمو میکنم به اونی که رسیدم خوب برسم. کاش تراز ایندفهم بالای هفت بشه. عمومیا خیلی ترازمو میکشن پایین. ایندفه میخوام عمومیا رو بترمشون. خیلی تست میزنم واسشون. ینی منظورم اینه که اگه مثلا ۱۲۰ تا تحلیل صرفی بزنم خدایی سوالی میمونه که جرئت کنه غلط یا نزده بشه؟ نه دیگه. بعد یهچیز خوبیم بود. آدمی که تلاش میکنه خوششانسه. جدی و واقعی. میخوام جوابشو بگیرم.
دینی دهم هیچی بلد نیستم. یه درس از دوازدهمم مونده. زیست دوازدهم رو امشب سعی میکنم ببندم با یه گفتار از یازدهم. فیزیک کاروانرژی مونده. دینامیک از تکانه به بعد مونده. ریاضی نمونده ولی خب. شیمی رو هم امشب هنر کنم ببندم، پایهش میمونه. عربی رو بستم. ادبیاتو توی مدرسه میخونم. نوشتم تا بعدا یادم باشه چقدر کارام مونده.
خسته، ولی خوشحال در آپارتمان نقلیم رو باز کردم و کولهپشتی سنگینمو گذاشتم کنار در و روپوش سفیدمو انداختم توی ماشین و یه روپوش دیگه برداشتم و آویزونش کردم تا فردا اتو بزنمش. ساعت هفت بعدازظهره. شیفتمو به همکارم تحویل دادم و مریضامو به پرستارا سپردم که اگر هرکدومشون تب کردن، سریع بهم زنگ بزنن. یخچالو باز میکنم و سوسیس و تخممرغ و قارچ و گوجه و اینا رو درمیارم و با روغن مایع و ماهیتابه بهدست سعی میکنم که املت درست کنم. کاری که این چندسال انقدر انجامش دادم که توش وارد شدم و املتای بهشدت خوشمزهایم درست میکنم اتفاقا!
با این وسیلههای توی دستم از دور چراغ گوشی رو میبینم که انگار توی این یک روز و نصفی که خونه نبودم خیلیا زنگ زدن و پیغام گذاشتن. میرم پیغاما رو پلی میکنم:
اولیش آنهس که دوسال پیش، رفته سرن فرانسه و داره اونجا درس میخونه:
_هوی چغندرررر!رو من گوشی برنمیدارییییی؟ بزنم عین سوسک، با دمپایی لهت کنمممم؟ تلگرامتو چک کن محض رضای خدا:| برات از اینجا عکس گرفتم. بچههاام سراغتو میگیرن.
[البته توقع دیگهایم نمیرفت:|| اگر فکر میکنین که بعد از گذشتن اینهمه سال، قراره عین آدم صحبت کنیم، سخت در اشتباهین! راضیم ازش بههرحال:دی]
دومیش پ. بود:
_بهااااااار، مسابقه عکاسیای که سهماه پیش ثبتنام کردهبودمو یادته؟ اول شدمممممم. گفتی یکشنبه باید بیای آمریکا برای کنفرانس نمیدونم چی، پس یکشنبه شام بریم ساندویچ کثیف مهمون من؟ ااااه اگه این مهندسِ فلان فلان شده ولم کرد، مرتیکه **** برم این نقشههای جدیدو بدم بهش، دست از سرم برداره.
[پ. الان آتلیه داره ولی شرکتو ول نکرده. میگه زندگی خرج داره و آدم باید منطقی باشه، ولی من میگم مهندس مذکور که همیشه پ. برای رد گمکنی مورد عنایت قرارش میده که تنها مهندس ایرانی اون شرکته، با اون پیرهنِ احتمالاً آبیسورمهایش کار خودشونو کردن و بادا بادا مبارک بادااا.]
سومیش نیکیه:
_سلاااااام، چطوریییییی؟ بهار اگهههه بدونی چقدر سر این مجوز آزمایشگاه موهامو سفید کردن اینا. ولی بالاخره گرفتمممم. هروقت گذرت افتاد ایران، بهم بگو که شیرینی آزمایشگاهمو بهت بدممم. فعلاً.
[نیکیم آزمایشگاه خودشو زده و البته که تربیتبدنی رو بیخیال نشد و الانم مربی تیم فوتساله.]
املتم حاضر شد. نون تافتونی که از نونوایی ایرانیای که تازه پیدا کردم خریدم، رو برداشتم و یهلیوان آب برای خودم ریختم و کتاب و جزوههامو زدم زیربغلم و رفتم که توی هال بشینم. یهلحظه وایسادم و خونه رو نگاه کردم. قالیچه رنگ و وارنگ کف زمین و پردهی چهلتیکهای که خودم دوختمش و مبلای دوستداشتنی فیروزهایم که جلوش میز قهوهای سوخته گذاشتم و روی میز یهکوه از کتاب و جزوه تلنبار شده. بهعلاوه طبقههای قهوهای سوخته که به دیوار زدم و حکم کتابخونه رو دارن برام و پر از کتابای داستانه از کتابای فردریک بکمنِ دوستداشتنی بگیر تا اربابحلقهها و هریپاتری که اصلا کتابخونه بدون هریپاتر واقعاً معنایی نداره.
توی خونهم تلویزیون نیست. از تلویزیون خوشم نمیاد. لپتاپم روی میز هستش. بازش میکنم و فیلمِ عمل رو پلی میکنم و املت میخورم و درس میخونم.
فلوی جراحی یکی از بیمارستانای لندن هستم و برای این یهجمله خیلی درس خوندم و زحمت کشیدم و شکست خوردم و دوباره بلند شدم و ادامه دادم.
فلان قدر سال پیش، خواستم که فلوی جراحی بشم و پیش خودم گفتم خواستن، بعد از شکست خوردن و شکست خوردن و بلند شدن و باز بلند شدن و تسلیم نشدن و ادامه دادن، توانستن است و این شد، که یهروز چهارشنبه، نشستم وسط آپارتمان نقلیم و مبلای آبیفیروزهایم و کاغذ دیواری آبی یواشم و دارم به این فکر میکنم که بیمار فردام رو چطور عمل کنم که ریسک خطرش بیاد پایینتر.
و امیدواری، همیشه جواب میده.
این متنو خیلی وقته که نوشتم. قرار بود توی وبلاگ قبلیم منتشرش کنم که نکردم. چرا منتشرش نکردم؟ چون خب یهجورایی مطمئن بودم قرار نیس همچین اتفاق قشنگی بیفته. آره.ناممکن میدونستمش. خیلیم ناممکن میدونستمش. بین ممکن و ناممکن اراده و تلاش و تصمیمه. میدونم قرار نیست به این زودی نتیجه بگیرم. میدونم قراره بهخاطر درصدای داغونم چه حرفایی بشنوم ولی من کم نمیارم. تا آخرین لحظه میدوام و میدونم و مطمئنم که اگر تا آخرین لحظه تلاش کنم درنهایت قراره روی قالیچهی رنگارنگ خونهم، پشت میز چوبیم در حالیکه به مبل اآبیفیروزهایم تکیه دادم و رفرنسای جراحی بغلدستم چیدهشدن، لبخند بزنم و املتمو بخورم. تصویری که در آینده اتفاق میفته اینه و بیخیال. فکرکردی من میذارم چیز دیگهای باشه؟
میشه دعا کنید امتحان فردا رو خوب بدم؟
درسته که شب امتحانش خیلی خوب نخوندم ولی واقعا توی طول ترم زحمت کشیدم برای این درس.
کاش یکم شعور تو وجود بقیه بود که نیان نزدیک امتحان ترم وقتی خودشون درساشونو خوندن، باهات دعوا کنن. کاش من یکم خوددارتر بودم که بااین چرت و پرتا بههم نریزم و امتحانمو خراب نکنم. کاش فردا امتحانمو خوب بدم. امشبو بیدار میمونم، امیدوارم که تسلطم خوب بشه به مباحث. کاش دعا کنید. حیفه بهخدا این امتحان. نمیگم تقصیر بقیهس که من درسمو خوب نخوندم. قطعا و حتما که تقصیر منه. و لعنت به من که هنوزم اجازه میدم آدمای بیارزش زندگیم، اینجوری اعصابمو بههم بریزن و فکرمو مشغول کنن.
از امروز تصمیم گرفتم که کلا بزنم بترم واتس و تلگرامو. هر راه ارتباطیای رو میبندم تا بتونم به درسم برسم. عوض کردن خودم، یهچیزیه که مدت زمان میبره، ولی حداقل میتونم اینکارارو بکنم و همزمان روی خودمم کار کنم که یهروزی بتونم با گفتنگورباباش»به زندگیم برسم.
وقتی درس نخوندم، بیشتر به خودم اطمینان دارم تا وقتایی که کلی درس خوندم. حقیقت اینه که مسئولیت چهارساعت رو راحتتر میشه قبول کرد تا مسئولیت هیجده ساعت رو.
دیشب این ویدیو کلیپو دیدم. چشماتو وا کن.
یه نگاه به خودت و دنیا کن.
اگه یه هدف تو دلت باشه، میتونه کل دنیا تو دستای تو جا شه.
هدف، مسئولیت میاره. هدف، مسئولیت میاره.
میدونی؛ پزشکی، خواستنی نیست. پزشکی-و هر هدفی-ایثاره. جنس کنکور، فداکاریه. کنکور -و هرچیز جذاب دیگهای- فداکاری میخواد. کنکور از جنسِ یهصبح دیگه»س. از جنسِرها کن دیروزو»از جنسِ خوب یا بد اگه آسون یا سخت، ناامید نمیشم»ــه. از جنسِنگو به سرنوشت میبازی»از جنسِتو بخوای فردا رو میسازی»ـه.از جنسِ دستامو میذارم روی زانوهام و برای بار صدم بلند میشم، چون درخت با صدبار ضربه نیست که قطع میشه؛ درخت از ضربه صد و یکمه که قطع میشه. صدتا ضربه قبل، لازمن ولی کافی نیستن. از جنسِ چنگ زدن به کرنومتر و فلاسک و نسکافه و ظرف بیسکوییت، ساعت شیش صبح وقتی ممکنه اتوبوست بره»ـس.
وقتی اون ویدیو رو دیدم، پیش خودم فکر کردم چقد راهه از من تا تو.چقدر باید بدوام تا برسم. چقدر بندکفشام سفت و محکم بسته شدن برای دویدن تا رسیدن.
شانس، هوش، ژن، فلان مشاور، فلان موسسه، فلان کلاسا، امدادهای غیبی، جوابای آزمونا که فروخته میشن رو کاری ندارم. نه دارمشون و نه میخوام که داشته باشمشون. نه شانس دارم نه هوش. من میخوام فقط نون تلاش خودمو بخورم. نه بیشتر نه کمتر. حق خودم و شببیداریام و سهمم از خواب توی ۴۸ ساعت که یه زنگ ناهار بود. من میخوام فقط جواب همینارو ببینم. و ایمان دارم خدای بالاسرم عادله. اگه الان جوابشو نده، بعدا. دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. پس واسه ساختنش تلاش میکنم. اگه جوابی نبود، بیشتر تلاش میکنم.
عصیانگر ایستاده میمیرد، ولی زانوزده زندگی نمیکند.
کنکور یا زندگی یا هرچیز دیگهای، هرچقدرم سخت باشه، من از اونا سختترم.
مشاورمون اومده بود راجع به یکی از مراجعینش حرف میزد که بهشددددت مشکلات خونوادگی عجیب غریبی داشته و ترازش ۵۲۰۰ بوده. طی یک آزمون انقدر تلاش کرده و برنامه رو مو به مو اجرا کرده(همون برنامه لعنتیای که ماام داریمش) که ترازش شده ۶۸۷۷ و مشاورمون میگفت عجیبه. آدم عجیب غریبیه. من میگم آدما وقتی درد و رنج واقعی(نه این چسنالههای شکست عشقی و آی مامانم گفت بالای چشمم ابروعه) رو میچشن، مرزها رو میشن. کاری ندارن قبلا کسی تو این مدت زمان تونسته رتبه خوبی بیاره؟ کاری ندارن آیا از شهر من و بااین امکانات کسی تونسته؟ روی خودشون سرمایهگذاری میکنن و میرن جلو. یه جعبه کارتون میشه میزتحریرشون و کتابا و تستا میشن وسیله نجات و رهاییشون. اینکه بچههایی که توی روستا درس میخونن، خیلی وقتا رتبههای تکرقمی میارن دقیقا به همین دلیله.
من میدونم خودم. اگه درس نخونم، مجبورم شبو توی خیابون و روی پل عابرپیاده بگذرونم. همیشه که مامان بابام نیستن تا کمکم کنن. میدونم اگر الان سختی نکشم، بعدا چنان تودهنیای خواهم خورد که سالها نتونم بلند شم. بدبینیهای من نیستنا. واقعیت زندگی هرکسیه. تو این دنیا هیچی مجانی نیست. ماام بهخاطر گسترش شیمی و فیزیک و گامبرداری در عرصه نوین علم و دانش درس نمیخونیم.
به قول آنه، همهچی میتونه همینجا تموم بشه ولی ما میجنگیم و میریم جلو.
پس، بهار اگه همهچی دست به دست هم داده که نشه، تو فراتر برو و بشش. من میدونم که تو باور نداری به خودت. باور نداری که میتونی رتبه یک مدرسه بشی. باور نداری که تراز قلمچیت یهروزی بشه ۷۰۰۰. خودتو در اون حد نمیبینی. فکر میکنی همه هفتیا یهسری خرخونن که از فضا اومدن. ولی میدونی چیه؟ من میخوام ضایعت کنم:))اگه فکر میکنی که حتی ۱۰۰ درصد خودتم بذاری رو این قضیه نمیشه و بابا این ترازا مال من نیست، قبول. ۱۲۰ درصدتو میذارم رو این کار و ضایعت میکنم.
بعضی آدما به دنیا میان تا درجه انسانیت جهان رو ببرن بالاتر. به دنیا میان تا یکم به تلویزیون سیاه و سفید این جهان، بین این اتفاقا، یه اتفاق خوب باشن، یه رنگ شاد باشن که بین این سیاه و سفید، چشمک میزنن. اگه کاری هم نکنن، این وجودشونه که نور میپاشه به در و دیوار وجود. از آدمایی که بلد نیستن قهر کنن، باید بیشتر مراقب باشی که ناراحت نشن، چون انقدررررر دلشون بزرگ هست که ناراحتیشونو نگن. اینایی که با امضای لبخند و انرژی خدا به وجود اومدن. خدا نشسته روی صندلی چوبیش و با یهلیوان چای، به انضمام خوشحالی و لبخند ازتهدل، توی یه عصر بهاری، آفریدتشون. اینا خیلی کمن. ولی من یکیشونو میشناسم.
آنه، تولدت مبارک:))منبع انرژی و لبخند و نیش همیشهباز، دوست و رفیق و یارغار، کاش که همیشه باشی و دنیا و اتفاقاش نتونه ازت لبخندو بگیره. کاش بهترین اتفاقای روزگار واست بیفته که لیاقتشو داری بچه:))بیشتر از هرکسی تویی که لیاقتشو داری:))
+ شلغم، مغزم درد گرفت انقدر فکر کردم که ادبی باشهها. حال کردی خدایی؟ سهساعته دارم فکر میکنم عصر پاییزی بهتره یا عصر بهاری؟ حالا چایی بدم دستش یا نسکافه؟ میدونم چایی دوست نداریا( اُف بر تو) ولی نمیشد که خدا نسکافه بخوره:| (خدایا ببخشید، همهش تقصیر اینه،وگرنه شما که هرچی دوست داری از آشپزخونه بردار)
بعدم اینکه بذار کنکورو بدیم راحت شیم، بعد میرم ازین ساندویچ کثیفا میخوریم رو زمین چمن( قبول کن بیشتر از کیک میچسبه، اونم تو کافیشاپ و اینا، عیح:|) فعلا اینو نسیه داشتهباش ازم، خب؟ الانم بیا بغلت کنم، تولدتم خیلی مبارک رفیق:))برو خونتون دیگه.
تو همین مدتی که تلگرام و واتس و همهچیو پاک کردم، دوتا از بلاگرایی که خیلی میخونمشون کانال زدن، یکیشون آدرس توییترشو دیدم، که انگار قبلا کور بودم بالای صفحه رو ندیده بودم تا حالا://مشاورمون گفت پیام بده بهم تو تلگرام، دبیرمون گفت فلان چیزارو امشب بفرستین واسم.
برم بخوابم، هوم؟چه وضعیه آخه
من گولهی مهربونی بهنظر میام که بعد از اون گندی که زدی و من وبلاگمو بهخاطر تویی که هیچ کلمهای الان وصفت نمیکنه، بستم، میای خیللللی ریلکس میگی پست جدید نمیذاری؟ و اوکی. بدترش میکنی. میگی من بعضیوقتا میرم یهدور وبلاگتو از اول میخونم؟ میخونی؟ تو اومدی تو خونهٔ من و داری با کفشای گِلی دورتادورش راه میری؟ فکر کنم جدیدا خیلی مهربون شدم. بستنش کافی نبود. الان مجبورم که صفحهٔ سفید کوفتیای که ازش متنفرم بندازم رو وبلاگم؟ واقعا از شر مدرسه که خلاص بشم، اولین کاری که میکنم اینه که سیمکارتمو بشم بندازم تو آشغالی. مزخررررف. واقعا من اون قالب قشنگ و اون آرشیو و تکتک کامنتا رو و اینچ به اینچ اون وبلاگو از تمام دوستای دبیرستانم هزاربرابر بیشتر دوست دارم. اینچ به اینچ اون وبلاگ از تمام آدمای مزخرفی که تو اون دبیرستان کوفتی دیدم برام ارزشمندتره و توی لعنتی یهکاری کردی که من روش صفحه سفید بندازم. لعنت بهت. مزخرف بیشعور نکبت. کاش گورتو از خونهم گم میکردی فقط. حالم ازت بهم میخوره و حالم از خودم بهم میخوره که هرچیم که میشه، هر غلطیم که میکنی به خودم میگم فقط ۱۰۰ روز دووم بیار، بعدش تنها چیزی که از اونا میمونه یه سیمکارت شکسته، ته سطلآشغالای شهرداریه. حتی ارزششو نداری که این پستو به خودت بگم. لعنت بهت
خیلهخب. من یهروزی حتی فکرشم نمیکردم که ساعت سهصبح بتونم بیدار بشم. بتونم بخوابم و ساعت چهار یا پنج بیدار بشم و بیدار بمونم و درس بخونم. فکرشم برام خیلی دور از ذهن بود. ساعت دوازده میخوابیدم ساعت شیش بیدار میشدم و بهسوی مدرسه بدو بدو. الان تونستم. ساعت یازده خوابیدم و سه بیدار شدم و شروع کردم درس خوندن. تعریف موفقیت از دید من خیلی با بقیه فرق داره. بهنظرم موفقیت و رسیدن به قله، ارزشش بهخاطر مسیریه که طی میشه. الان سازمان سنجش بیاد بهم بگه ما باهات خیلی حال میکنیم، بیا برو دانشگاه. خب اوکی. ردش نمیکنم:دی ولیی خوشحالم نمیشم. پزشکی قبول شدن وقتی میارزه که از خیلیچیزا گذشتهباشی. من کلا تو زندگیم یههدف دارم. حالا نمیدونم میخواین بگین طرف تکبعدیه چیه هرچی. من اونموقعی که نهم بودم و زدم تجربی، حواسم بود دارم چیو انتخاب میکنم و حواسم بود چقدر از خودم ناامید شدم وقتی دیدم مهندسی کامپیوتری که انقدر حرفشو میزدم چیزی بهجز یهمشت کد اعصابخردکن نیست و منم آدمش نیستم. پذیرش اینکه باید بیخیالش بشم چون من آدمش نیستم که ساعتها پشت میز بشینم و کد بزنم و خسته نشم، سخت بود. بههرحال از بچگیم فکر میکردم یگانه عشق و یگانه شغلم توی کامپیوتر نهفته و دنیای آیتی منتظره تا من برم گسترشش بدم:|||من هنوزم دنیای صفر و یک رو دوست دارم ولی با خودم کنار اومدم که من آدمش نیستم. سخت بود و ناراحتکننده و نگران کننده برای منِ پونزدهسالهولی خب.
الان فقط خوبه که تونستم نهم، دستامو از دور کامپیوتر بردارم و بهش بگم تو لیاقت آدم بهتریو داری، من یه آشغالم(نیستم ولی گویا دیالوگ این روابط اینجوریه بههرحال:دی) که کشتهمردهی سگدو زدن تو راهروهای بیمارستان و وارفتن جلو دراتاق عملم. که میمیرم واسه شستن دستام قبل عمل و نیشمو نمیتونم کنترل کنم وقتایی که استتوسکوپ میبینم. که میمیرم واسه گفتن جملهٔ GS هستم. هه مسخره.
واقعا نمیدونم چرا تجربی انقدر متقاضیاش زیادن. نمیدونم تو کلهی متقاضیاش چی میگذره. ولی میدونم اگه بگم پزشکی واسم یه رویاس که میخوام بهش برسم، جمع کثیری سر ت میدن و آهان آهان گویان از کنارم رد میشن، از بس که این حرف تکراریه. ولی خب، ساعت سه و چهار صبح بیدار شدن و خر زدنم واسه من رویا بود. اسم وبلاگو مشاهده میکنین دیگه. انقدر اونساعتو دوست داشتم و فکر میکردم باید بقیه زندگیمم اینساعت بیدار بشم که بیخیال نمیشدم و کوتاه نمیاومدم و نمیام. حالا شما بگین. چجوری توقع دارین از من که واسه ساعت خوابمم کوتاه نیومدم، واسه شغلم کوتاه بیام؟ واسه زندگیم کوتاه بیام؟ هرروز که دارم از خونه میرم بیرون کتونیامو بپوشم و بندشو واسه دویدن تو یهجای دیگه بهجز راهروهای بیمارستان گره بزنم؟ چجوری توقع دارین اونگرهها محکم باشن و باز نشن؟
راستش من موفقیتو نمیخوام. من فقط یهتصویر احمقانه و رویایی از آیندهم ساختم که همه بهم میگن نمیشه و تلاش بیخودی نکن و یهکار عادی رو انتخاب کن و برو. بااین وضعیت عمرا پزشکی قبلو بشی و روزای عمرتو حروم نکن پشت کنکور(توجه کنین که من هنوز دوازدهمم و هنوز پشت کنکور نموندم و دارم این حرفا رو میشنوم. ینی نهتنها فکر میکنن امسال قبول نمیشم بلکه فکر میکنن سال بعدم قرار نیس قبول بشم:))خلاصه که اعصاب فولادیای میخواد. یه مغز مقاوم میخواد که نسبت به حرفاشون ریاکشنی نشون ندم و کارمو بکنم.ولی فکری که خودم و آبان داریم اینه که اینا همشون سختیای مسیره و هرکیم بیشتر سختی بکشه، نتیجه قشنگتری میگیره. ولی این حرفا رو بخونین و یادتون باشه. یادتون باشه که نباید تلفن بگیرین دستتون و روز اول عید یهکنکوری رو اینجوری بیدار کنید که آره ایناام که همش امسال تعطیل بودن و اردوی عیدشون بهم خورد و معلوم نیست چی میخوان بشن و حالا آیندهشون گند خورده. البته کنکوریه نباید ساعت هشت خواب باشه ولی خب واسه فرار از ویدیوکال مسخره که جدیدا همتون میگیرین میخوابه. تو پرانتز بگم که ویدیوکالم خیلی مسخرهس. آقا من دو دیقه تو اتاقم با شلوارک چهارخونه و تیشرت گشاد نشستهم دلیل نمیشه شما با گفتن گوشی گوشی آویورم میخواد عیدو تبریک بگه یه گوشی با هفت هشت تا کله بیارین جلو چش آدم که:||||بحث منحرف شد:||
داشتم میگفتم. میخوام اگه امسال نشد اونقدر عرضهشو داشتهباشم که پشت رویاهام بمونم و وایسم و هرکسیم که بهم گفت مسخره و بیعرضه، جوابشو ندم. چون فقط اعصاب خردیه و دهن مردم همیشه بازه، علیالخصوص آدمایی که من میشناسمشون که به خودشون اجاازه زدن هررررر حرفیو میدن.
بهجز اون، (اینو واسه خودِ سهسال دیگهم میخوام بنویسم.) من الان فکر میکنم که آدم شجاعیم. امیدوارم یادت نره که واسه بیدار شدن ساعت چهار چه راهایی رو انتخاب کردی و انجامشون دادی و من جدی میگم. خوشحالم که بالاخره یهلگد زدی به باورِ اینکه من نمیتونم و اینا. نمیدونم الان کجایی و داری چیکار میکنی ولی حتی اگه یهرشته مسخره رو انتخاب کردی و رفتی هم، بیخیال اون رشته مسخرههه بشو. احمقی اگه اینکارو کردی. واقعا فکر کردی ما خوشحالیم؟ میخوای پنجاه سال آینده رو به خودت دری وری بگی واسه اینکار؟ اگرم عین آدم موندی واسه چیزی که دوست داری و بدستش آوردی یا نیاوردی، بدون که من بهت افتخار میکنم. ضدگلوله بودن، اینه. اینکه تمام سختیاشو به جون بخری فقط واسه اینکه هرروزت قشنگ باشه. که تصویر احمقانه و، فقط یه تصویر احمقانه و رویایی باقی نمونه و کم کم بهش واقعیت ببخشی.
خب. حالا که نمیتونم دلیت اکانت کنم برم بچپم یه گوشه که کسیو نبینم و خبریو نشنوم، میتونم به خودم قول بدم که ههروقت این ماجرای تدریس آنلاین و قرتیبازیای مدرسه تموم شد، تلگرام و واتساپ رو از لپتاپ دلبندم پاک کنم و با مایکروسافت تو دو، بقیه زندگیمو بگذرونم.
اگر میتونستم یهقدرت یا چیز خوشحالکننده و عجیبی داشتهباشم، اون چیز چی بود؟
خوندن ذهن مردم؟ نه. مهم نبودن افکار آدما برام رو میخواستم احتمالا اگر نمیشد یه لیوان چایی میخواستم که چاییش هیچوقت تموم نشه و دماش از دمایی که میخواستم عوض نشه. بهجز این دوتا، این دنیا چه چیز خارقالعاده و خوشحالکنندهٔ دیگهای میتونه داشتهباشه؟
ولی اون آدمی که من میشناختمش هیچوقت اینجوری نبود که ناراحت بمونه، ینی ناراحت میشدم ولی ناراحت نمیموندم.
میخوام بلند شم اتاقمو مرتب کنم و بخوابم، بلند که شدم-دیگه برام مهم نیست ساعت چند-برنامهم رو مرتب کنم و برم سر درسم. یه فکری هستش که مزخرفه ولی واقعیته و حس میکنم مزاحمی بیش نیستم برای بقیه حتی وقتی همه قرنطینهایم و همه وقت زیاد دارن. پس ایندفعه با دلیل میخوام سراغ کسیو نگیرم. بعدا شاید اسمشو بذارم افکار تینایجری، ولی الان نمیدونم. خیلی ناراحتم. همین. اینکه درس میخونم دلیلش اینه که فعلا تنها چیزایی که میتونن منو تحمل کنن کتابای درسیم هستن. کاش بارون میومد.
امسال رکورد از دستدادن دوستامو زدم. با بیحوصلگی و بیاعصاب بودنم در نود درصد مواقع که جوابشونو نمیدادم(چون نمیخواستم با حال بد جوابشونو بدم)یا ازشون سراغی نمیگرفتم و حالشون رو نمیپرسیدم و یهمدت خیلیییییی طولانیای ازشون بیخبر بودم. حالا دارم فکر میکنم که خوب بود یا بد بود؟ تنهاتر تر شدنم بهنفعم بود یا به ضررم؟ از کجا و با چه معیارایی میتونم بفهمم که به نفعم تموم شد اینقضیه یا بهضررم؟ چرا تمومش نمیکنم این از دستدادنا رو؟ چرا بازم سراغی از کسی نمیگیرم و بازم دوست دارم دلیت اکانت کنم و یهگوشه واسه خودم زندگیمو بگذرونم؟ بیشتر از اینم میشه آدمای زندگیم کم بشن و هنوز فقط یهحس خالیبودن داشتهباشم، نه بیشتر؟ دهسال دیگه که به خودم میام و احتمالا بااین سبکزندگی درپیشگرفته، از الانم دورم خلوتتره، خوشحالم یا پشیمون و ناراحت؟
بهنظرم دیگه تا همینجا کافیه. من همون اول اولشم که اینجا رو درست کردم، میدونستم که زندگی روزای خوب و بد داره. برای همینم اسمشو گذاشتم چهارِصبح اصلا. هوای گرگ و میش. نه روشنِ روشن. نه تاریکِ تاریک. نه سیاهی مطلق و نه سفیدی مطلق. مثل تمام آدمایی که دیدمشون. مثل خودم. مثل اونروز که به ایننتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر تلاش میکنی بی عیب و نقص باشی و مهربون و دوستداشتنی و کار راه بنداز؛ درنهایت، یهروزی، یهجایی تو میشی آدمبدهٔ قصهٔ یکی. اینقضیه دربارهٔ بقیه هم صدق میکنه. اگه یکی بهت بدی کرد، دلیل نمیشه تمام کارا و حرفای اونآدم غلط و چرت و بد و مزخرف بشه. چرا؟ چون آدما خاکستریان. و لازم نیست ازشون ناراحت بشم. حقیقتشو بخوام بگم، دیگه برام مهم هم نبود. چون برای اونا هم مهم نبودم. صادقانهترین جملهایه که دراینباره میشه گفت اینه که آدما، سردردشون و راههای تموم شدن سردردشون، براشون مهمتره تا ناراحتی من. یا هرکسدیگهای. پس لازم نیست واسه هرکسی که واسه یهدلیل بیخودی ازم دلخوره(مثل نوشتن یهپست توی یهوبلاگ که فکر میکنه بهش تیکه انداختم) تماااام تلاشمو بکنم تا بگم بهخدا با تو نبود. یهتوضیح کوچیک و بعدشم، میخوای باورکن، میخوای باور نکن. و تمام.
چیزی که بعدش یادگرفتم، این بود که مشکلاتم فقط و فقط برای خودمه که مهمه. برای بقیه، شنیدن مشکلای من سه حالت داره:
۱)ثابت کنن که خودشون بدترشو داشتن و دردکشیده و زخمخورده هستن ولی سوپروومنها/سوپرمنهایی هستن که من باید ازشون یاد بگیرم چون اونا بیشتر حالیشونه.
۲)برن بالای منبر و نصیحتم کنن و بگن تو فلانجا اشتباه کردی و لرز در اثر خربزهایه که خوردم و باید تاوانشو پس بدم.
۳)اصلا براشون مهم نیست ولی وانمود میکنن که ناراحت شدن و آخی، گوگولی. عب نداره درست میشه.
پس یادگرفتم یه اپبلاک نصب کنم (محدود کنندهٔ استفاده از اپلیکیشنهای گوشی. کاربرد مدیریت زمان داره) و استفادهم از فضای مجازی و روابطم با بقیه رو کمترش کنم، چون اونا خوب بودن، ولی من طی این یکسال بهشدت آدم حساسی شدهبودم که با کوچکترین چیزی بههم میریختم و فکر میکردم الان که اینقضیه واسه من هست، چجوری بقیه به زندگی عادیشون ادامه میدن. اونا از چیزی خبر نداشتن و خب طبیعتا باید به زندگی عادیشون ادامه میدادن. ولی من، فکر میکردم که چچوری ممکنه همه انقدر اوکی باشن؟ در حالیکه زندگی برای من وایسادهبود. زندگی من روی دکمه پاز ایستاده هنوزم و دستشو برنمیداره، ولی فهمیدم طبیعیترین چیز ممکن این جهان، عادی بودن و ادامه داشتنِ روال عادی زندگی بقیهس. نباید کش بدم این تعجب رو. و بله. برمیگردیم به همون حرف اصلی. مشکلای من واسه بقیه، مهم نیست. پس به نگفتنشون باید ادامه بدم. روزی صدبار باید یاد خودم بندازم. همونجوری که کسی نمیفهمه چقدر پزشکی قبول شدن رو میخوام، کسی هم نمیفهمه که یهسری چیزا خطقرمز منن و خب براشون مهم نیست. نه اون انگیزه نه این خطقرمز.
انقدر فکرای زیادی توی سرم بودن که بعضیوقتا فکر میکردم نکنه از اینور و اونور کلهم، فکرام بریزن روی زمین:/تا الان، کیفیت زندگیم تقریبا دهبرابر بهمنماه شده. و واقعا به زندگی خودم دارم نزدیک میشم.(با تشکر از قرنطینه) زندگیای که نظر بقیه برام مهم نیست. اختیار تایم و زمانم رو خودم دارم(البته فعلا میره پای درسخوندن که خب، من راضیم و بهقول بنفش این نیز بگذرد.)الان خوبم. الان یه آدم منطقیم که آرومه. تصمیماش منطقیه و هووف امیدوارم زمستون ۹۸ هیچوقت تکرار نشه. و امیدوارم پایهٔ این تغییرات انقدر برام سفت و سخت بودهباشه که بعد از بازگشت به اجتماع(درصورت زندهموندن) هم بمونن برام.
این یکسالی که گذشت، بهاندازهٔ ۱۷ سالی که گذشتهبود درس داد بهم فکر کنم. (احتمالا سال بعدم همینو بگم)
پس بهنظرم، دیگه تا همینجا کافیه. ناراحت بودن از عالم و آدم کافیه. استرسداشتن، کافیه. من ۱۷ سال محکمترین آدمی بودم که میشناختم. آدمی که اجازه نمیداد کسی یا چیزی ناراحت/دلواپس/نگرانش کنه و انقدر مسائل واسش اولویتبندی شدهبودن که خب، بههرحال زندگی راحتتری بود. پس حالا که کل زمستون مزخرف ۹۸ که یا مریض بودم یا بدو بدو داشتم واسه چیزایی که مهم نبودن و استرس و اضطراب، رفته و تموم شده، راضیم. چون بهار ۹۹ خیلی خبرای بدتری از زمستون ۹۸ بهم رسید که پتانسیل ماهها خیرهموندن به دیوار رو داشت. ولی با چنگ و دندون جزو باقیماندگانم:دی و بههرحال من اونیم که وقتی همه فکر میکنن مُرده و از دور خارجه، مخفیگاهمو بین شاخ و برگای جنگل میزنم و بزرگترین باند مواد مخدر رو تاسیس میکنم.
پ.ن: من همیشه دوست داشتم خلافکار بشم و بزرگترین باند مواد مخدر رو داشتهباشم که کسیم قیافه رئیس رو ندیده باشه. رئیس منم.
پ.ن۲: باتوجه به اینکه مواد مخدر خیلی از جوونایی که میتونستن خفن مملکت بشن رو اذیت کرده و خب بیگناهایی بودن که با یهاشتباه زندگیشونو به فنا دادن، تصمیم گرفتم بیخیال قضیه بشم و کوتاه بیام.
پ.ن۳: حالا اینوبلاگ من که خلوته و معرفیکردن نداره، ولی
اینپست رو حتما بخونین.
پ.ن۴: بچهها، بیاین بگین چهخبر؟:))
امروز کل گیاهی دهمو با فتوسنتز دوازدهم بعلاوه مشتق ریاضی و یکم نوسان فیزیکو میبندم. یهدرس دینی و یهدرس عربی و تجزیه عربی و دوتا درک مطلب و ریدینگ زبان و دستورزبان و سی تا آرایهام که سرجاش.
کلا امروز خیلی روز خوبیه واسه کندن یهسری دندون لق!
این پلیلیست اسپاتیفای، چهارِصبح، وقتی همه خوابیدن، سکوت، سکوت، سکوت، سکوت.
واقعا دلم برای کتابخونه و اون گوشه دنجش تنگ شده. واسه اینچ به اینچ کتابخونه، واسه چشمغرههای ملت به اونی که پاکت کیکش رو باز میکنه، واسه نسکافههای بیمزه بوفه پایین کتابخونه، واسه نمازخونهش، واسه وقتایی که هفت و نیم بیدار میشدم، بساطمو جمع میکردم میرفتم ایستگاه اتوبوس، واسه پارک کنار کتابخونه، دقیقا اینچ به اینچش.
جدا قبل از قرنطینه هم دنیا اینهمه شلوغ بود؟ چرا اینهمه صدا هست؟
یهدسته از موهامو میگیرم بین دوتا انگشتام و با تمام حرصم میکشم. نمیدونم برای چندمین بار دارم میکِشمشون. تارموهای ریختهشده روی فرش و بالش و صفحههای کتاب زیستم والانم کیبورد لپتاپ رو نگاهشون میکنم. به برنامهم نرسیدم. خوابیدم. عصبیم. درصدم بالا نمیاد. این استرس عجیب غریب برای منی که 17 سال بیخیال و خندون زندگی کردم، چیز تازهایه که بلد نیستم چجوری باهاش کنار بیام. اینکه خواب میمونم و وقی چشمم به ساعت میخوره اولین کاری که میکنم گریه کردنهمزخرفه. پوست سرم درد میکنه. به خودم اگر باشه همین الان میرم ماشین داداشمو برمیدارم و از ته میزنمشون. به خودم نیست. من هنوز باید جلوی بقیه بگم و بخندم و جوک تعریف کنم. برم بیرون و کلهم رو از پنجره آشپزخونه ببرم بیرون و با نیش باز در حالیکه دارم ارتفاعم از زمین رو حساب میکنم، بخندم و بگم چقد هوا خوبه لنتی. کاش بارون بیاد. کاش یهدرخت توی جنگلای استوایی بودم.
بهترین ساعت خواب، برای کنکوری مفلوکی که قرنطینهس و یهبرادر هشتساله داره که هرروز دهتا دیکته باید بنویسه، از ساعت یازده صبح تا سه بعدازظهره. فقط از یهجایی به بعد تبدیل به یهزامبی متحرک میشه که اگه قبلا چهارساعت تلاش میکرد تا خوابش ببره، الان زیر چهارثانیه و قبل از اینکه تایِ پتو رو بتونه» باز کنه، روی پتو و نرسیده به تخت روی زمین خوابش میبره. حتی اگه در حال جویدن آدامس اکشن باشه.
پ.ن: پیش بهسوی کلیه:دی
پ.ن2: خواهرها و برادرها و فرزندهای کنکوریتان را بیشتر دوست بدارید. حداقل وقتی با تلفن حرف میزنید مثل یویو در سراسر خانه راه نروید عزیزان-ـــــ-
اینکه چندساعت پیش بارون اومد، یعنی دنیا هنوز قشنگه؛ یعنی هنوز زوده واسه جا زدن؛ یعنی حتی فکر بیخیال شدن و مچاله شدن توی حدفاصل کمد و تخت، هم مغزمو مورمور میکنه. یعنی بزن بریم که امروز تقسیمیاخته رو ببندیم و خب تستای میتوزو نمیتونی بزنی؟ عب نداره. تا منو داری غم نداری:))تا وقتی میشه رفت کنار پنجره و بوی خاک نمخورده رو فهمید، چرا باید واسه یهسری چیزای بیسروته ناراحت موند؟
هشدار: حاوی انرژی منفی. پستی فاقد صلاحیتِ رسانه متخصصان و اهل قلم. فاقد محتوا! (مثه قبلیا)
1)امروز رفتهبودم پیش یکی که علوم آزمایشگاهی تهران خونده. یهقرن پیش قبول شده. تو یهشرایط سخت هم قبول شده. بهم میگفت بیشتر از دوسال خودتو علاف کنکور نکن. اگه دیدی نمیشه پزشکی بیاری، برو دنبال یهرشته دیگه. شاید صلاحت یهچیز دیگه باشه. ماها خیلی وقتا یهچیزایی رو میخوایم، ولی صلاحمون اونا نیس. به خدا بگو هرچی خیره. دلتو آروم کن، مغزتو آرومتر.
پزشکیم گل و بلبل نیست که. مگه نمیشنوی اینهمه خبر خودکشی رزیدنتا رو؟ مگه نمیبینی کمبود امکاناتمون رو؟
2)میگه قبولی رو نذار هدف اصلیت. هدف اصلیت زندگی باشه. تعادل داشته باش. انقدر سرتو کردی تا خرخره تو کتابات و درصدات، از هیجدهسالگیت چیزی فهمیدی اصلا؟ بهجاییم رسیدی؟ فقط نشستی عین تراکتور میخونی و اصلا کاری به بازدهش نداری. عین آدمای عادی زندگی کن. هفت صبح بلند شو، دوش بگیر و صبحونه بخور، نود دقیقه نود دقیقه پارتبندی کن و آروم بخون. ته این پروسه کنکور، باید یه انسان زنده و سالم بیاد بیرون. یادت رفته اینو؟
3)ینی چی کنکور قبول نشدم میخوام بشینم بخونم؟ انقد این لنتی رو بولدش کردی واسه خودت؟ جمع کن خودتو. میخوای بپوسی پشت کنکور؟ چندسال ینی چی؟ من تورو میشناسم، تو اگه از فضای درس دور بشی، عمرااااااا رتبهت بهتر از سال اولت بشه.
4)تو اگه پزشکی شهیدبهشتی بیاری، من اسممو عوض میکنم.
5)برو فیزیوتراپی. یه مطب میزنی، کاریم نداره!!!!!!!!!!راحت میشی باور کن.
6)قبل از اینکه یه زری بزنی و بگی من پزشکی میخوام بهنظرم باید یهنگاهی به تراز قلمچیت بندازی. زیر 7000 مگه پزشکی میاره آخه؟ تو که شوتی.
7)عب نداره اگه قبول نشدی. فلانی دکتره. روپوش سفیدشو میتونی بری بخری حداقل.(صدای خنده حضار)
8)شوهر کن! شوهرت اگه دکتر باشه،توام میشی خانم دکتر.
9).
دیگه ادامه نمیدم. من نمیخواستم غر بزنم توی این پست. اینا هم غر نیستن. اینا فقط دهدقیقه از یهمهمونی سادهی آخرهفتهس. پنجدقیه از یه مکالمه خالهزنکی فامیله. سیثانیه از نگاه همراه با پوزخند یههمکلاسیه. اولی و دومی رو که نوشتم، گفتم خب یه پاراگراف پایانی هم مینویسم که ببینم چند درصدتون موافقین. ولی دستم نرفت روی حرفهای کیبوردم. مثه الان که بهزور دارم تایپ میکنم. ولی تایپ میکنم و میذارم اینجا بمونه که بخونمشون بعدا. که یادم بمونه چقدر حرف شنیدم و چقدر توسری خوردم و چقدر حیفه که جا بزنم و چه تعداد زیادی آدم، منتظرن که من عاقل و سربهراه و منطقی» بشم. و چهقدر راحت به خودشون اجازه میدن ببرنت زیرسوال و با کفششون عین یه تهسیگار لهت کنن و چقدر توی زندگی، باید مثه آدامس کش بیام و بیخیال باشم تا ته ته ته این پروسه، یه بدبخت بیچاره که توی حدفاصل کمد و تختش، مچاله شده، نشم. لعنت بهش. چه غلطی قراره بکنم؟ اگه قبول نشم دقیقا باید چه غلطی بکنم؟ اگه کللللی پشت کنکور بمونم و نشه چی؟ (نگارنده، 854976132 بار سرش رو به حدفاصل بین تخت و کمدش میکوبد)خیرسرم میخواستم پاراگراف جمعبندی بنویسم. از پایان فیلمای اصغرفرهادیم بازتر شد. امیدوارم ته کنکور( اگه برسه یهروزی) سلامت روانیمو حداقل از دست ندادهباشم. آمین.
طرف، سه دقیـــــــــــــــــقــــــــه و پــــــــنــــجــــــــاه و دو ثـــــــــــــانیه، از فضایل پکیج جمعبندی دکتر فلانی ویس، ضبط کرده. بعد من پنجاه و دو ثانیه پشت سر هم، با بقیه نمیتونم صحبت کنم://از فکرشم مورمورم میشه://روز به روز کمتر، آدما رو درک میکنم.
تازه رویکرد کاری جدید واسه آرامش اعصابم اینه که اصلااا با همسن و سالای خودم حرف نزنم. هیجدهسالههای دور من (حداقل) ، یهموجودات عجیبی شدن سر اینقضیه عقب افتادن کنکور. یهجوری ناراحتن انگار فقط خودشونن که اینوضعو دارن. ارشد و دکتری و کنکور تخصص و وکالت و ایــــــنهمه کار، عقب افتاده دیگه://بعد یه جوی راه افتاده بین همکلاسیا، که هرکی از عقب افتادن کنکور بیشتر ناراحت باشه، درسش بهتره. اصلا درکشون نمیکنم. و مطمئنم اگه وقتی که گذاشتن تا خوشحالی/ناراحتیشون رو ابراز کنن و به گوش جهانیان برسونن، روی درسشون میذاشتن، میتونستن کنکورای عمومی سال 95تا98 رو بزنن حداقل.
یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که بعدا یه مغازههایی بهوجود بیان که یهسری نوشیدنی میفروشن؛ که این نوشیدنیها هرکدوم خاصیت خاصی دارن. یعنی مثلا میری داخل مغازههه و میگی یهلیوان واسه سردرد میخوام. و منظورم دمنوش نیست. یهچیزی که درجا اثر کنه منظورمه. و عوارض هم نداشته باشه. واقعا دوست دارم همچین اختراعی رو ببینم یهروز.
یکم شیر ریختم توی شیرجوش.بسه؟ اندازه یهلیوان میشه؟ سوال بیجواب همیشگی من. پودرکاکائو و آبجوش رو هم میزدم و از پنجره آشپزخونه به تیربرق نگاه میکردم. کلاغا کجاان پس؟ شیر داشت پف میکرد، خاموشش کردم و نهایتا یه لیوان نصفه از شیرکاکائوی دستساز رو هم میزدم و به این فکر میکردم که امروز بالاخره اون مبحث لعنتشده زیستو میرسم ببندم یا نه؟ یه پوووف محکم کشیدم و داشتم غرغرای زیرلبیم رو شروع میکردم که یهو صدای بارون شنیدم. اصلا هم فکر نکردم که تا سیثانیه پیش داشتم بیرونو نگاه میکردم و هیچ خبری نبود مطلقا. پریدم کنار پنجره و نیشم عین احمقا باز بود. اصلا انگار نه انگار تا دودقیقه پیش میخواستم وارد راند اول غرغرم بشم. پرده رو مثل جت زدم کنار و همونجوری که توقعش میرفت حتی یه ابرسیاهم تو آسمون نبود. صاااف و آبی. کبوتره که روی پنجره همسایه روبهرویی نشسته بود، گردنشو یکم کج کرد و چپ چپ نگاهم کرد. انگار مزاحم حریم خصوصیش شدم:| نیشمو بستم. زردک مزخرف، از همیشه زردتر، پرتوهاش رو عین تیغای جوجهتیغی میفرستاد اینور و اونور. توهم زدهبودم مشخصا. ولی یهلحظه وایسا. اون چندصدمثانیهای که توی توهم بارون بودم.زیادی خوب بود. مثل همه توهمای دیگهای که میزدم. مثل امیدی که دارم به جهانهای موازی. مثل اینکه از ته ته ته دلم میخوام یه هماسمم، توی یهاتاق بزرگ و دایرهای زندگی کنه و صبحا بوم نقاشیش رو برداره و بره از طبیعت نقاشی کنه، عصرا برگرده به اتاق دایرهای و پر از پنجرهش و پیانو بزنه و آهنگ بسازه. توهم، از حقیقت تلختره. ولی اگه بیخیال حقیقت بشی و بخوای توی توهمات زندگی کنی، اونموقع چی میشه؟ بیمارای روحی و روانی که بعد از مرگ عزیزشون فکر میکنن اونا هنوز زندهن رو یادم میاد. حالشون از بیرون رو که میبینم، واقعا ترجیح میدم کسی برام عزیز نباشه کلا. آدم دو دقیقه که فکر میکنه به دلایل اینجور بیماریا، میبینه خیلیم غیرمنطقی نیستن. یعنی میگم یهجور مکانیسم دفاعیه، نه؟ خب. مکانیسم دفاعی. خطوط دفاعی، فصل لعنت شده ایمنی. برگشتیم سر خونه اول.
+بچهها
این پلیلیست اسپاتیفای، صداهای مختلف بارونه:دی حالا من نمیدونم تو این اوضاع زله واسهچی منتظر بارونم ولی خب بههرحال اگه بارون بیاد و زله هم بیاد، به نابودی و قهقرا میریم جدی. امیدوارم این دوتا با هم نیان. البته الان که فکرشو میکنم، واسه خاموش کردن آتیشسوزیای بعد از زله، خوبه. نمیدونم. امیدوارم زله نیاد پس. عجیب شد یکم.
امروز با وجود اینکه جمعهس، حدس میزنم جمعه قشنگی باشه:))ینی میگم اون زردک بیقواره، خیلی زاویه تابشش، درست درمونه:))
راستی
این پلیلیست اسپاتیفای هم ببینین. صدای دریاس:دی شبیهسازی شمال، اونم وقتی که امیدی نداری که به این زودیا بتونی بری شمال:(
درباره این سایت